باز: تکامل آنلاین
قسمت: 71
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۷۱ – یکی نه بلکه دو تا
فصل ۷۱ – یکی نه بلکه دوتا
جسم لیام تار بود و تیغه سرخ در دستش فریاد کوبندهای بیرون داد و سپس تکه تکه شد.
در همان زمان صد شمشیر از ناکجاآباد ظاهر شد و مارها را از بالا تا پایین سوراخ کرد.
۲۰۰۰-
۲۰۰۰-
۲۰۰۰-
۲۰۰۰-
۲۰۰۰-
۲۰۰۰-
۲۰۰۰-
۲۰۰۰-
یک ضربهی کشنده! هر هشت مار مرده افتادند، روی صخره پراکنده شدند و لیام نیز ناخودآگاه در میان آنها دراز کشیده بود.
سکوت شومی در داخل کوه آتشفشانی حاکم شد و چند دقیقه بعد صداهای ترک نرمی طنینانداز شد.
کیوووووو؟
....
....
....
با امواج گرمای سوزان که دائماً به او حمله میکرد، لیام فقط برای یک دقیقه بیهوش شد. علاوه بر این، چیزی خیس روی صورتش چکه میکرد.
صورتش را تکان داد و بیدار شد و مایع چسبناک مرطوب را روی صورت و گردنش احساس کرد. و به محض اینکه توانست به وضوح فکر کند، تکان خورد و صاف نشست. «لعنتی. تخم!»
چشمان لیام در حالی که میخواست با عجله ببیند چه اتفاقی در اطرافش میافتد و در معرض خطر فوری قرار گرفته است یا خیر، گشاد شد.
موجود کوچکی در بغلش ایستاده بود و با چشمان درشت و گشادش به او نگاه میکرد.
کیووو.
موجود خرخر کرد و قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، بلافاصله روی او پرید و مانند یک توله سگ کوچک شروع به لیسیدن صورتش کرد.
«یعنی چی...» لیام گیج شد. او بچه جانور را از گردنش جدا کرد و نگاهی به آن انداخت. این جانور روح روباه بود و خزش قرمز یاقوتی بود.
او برای یک ثانیه به موجود خیره شد و سپس به آرامی نیشخندی زد، زیرا همه چیز سر جای خود قرار گرفت. «پس تو جانور روح هستی نه؟»
ناگهان صدای آرامی به او پاسخ داد. "پدر"
«اوه!» لیام یک بار دیگر شگفت زده شد. او پیش از این هرگز با حیوانات همراه برخورد نکرده بود.
اگرچه او میدانست که یک با حیوان همراه و اربابش ارتباط ذهنی دارد، اما این اولین باری بود که شخصاً آن را تجربه میکرد.
«صبر کن، از قبل به من متصل هستی یا هنوز تو رو اهلی نکردم؟»
لیام میدانست که حیواناتی که از تخم بیرون میآیند بهطور خودکار رام میشوند و متعلق به صاحب تخم هستند، اما او همچنان میخواست آن را با چشمان خود تأیید کند.
او با عجله پنجره وضعیت را باز کرد تا بررسی کند که چند اعلان او را بمباران کرد.
[۳۰۰ امتیاز تجربه دریافت کردید]
[۳۰۰ امتیاز تجربه دریافت کردید]
...
...
...
«اینا باید امتیاز تجربه از هشت مامبای گدازه باشن.» آنها را با انگشت خود د...
کتابهای تصادفی

