باز: تکامل آنلاین
قسمت: 88
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۸۸ - باران، سیاه است
«مِیمِی. قبل از اینکه بخوابی درها رو خوب قفل کنید!» پس از یادآوری مجدد به خواهرش، لیام دستانش را دراز کرد و قبل از بازگشت به کپسول بازی خمیازه بزرگی کشید.
شن یو با حسادت پرسید: «برادرت همیشه اینقدر دوست داشتنی و دلسوزه؟》
خودش خواهر و برادری نداشت و پدر و مادرش هم از وقتی به دستورشان گوش نداده و پزشکی نخوانده بود، به نوعی با او حرف نمیزدند و از او دور میشدند.
او می خواست به جای آن یک رقصنده شود و در همین حین به عنوان یک مربی شخصی کار می کرد تا زندگی خود را تامین کند و از نظر مالی، خود را تامین کند.
«بله، برادر بزرگم همیشه با من خوبه.» میلین پاسخ داد، اما بعد از آن، پوزخندی عمیق زد و سپس چشمکی زد. «اوه اوه؟ چرا میپرسی خواهر یو؟»
«آه... هیچی. هیچی. فقط کنجکاو بودم.» شن یو بلافاصله دوباره هوشیار شد و صورتش را به سمت تلویزیون برگرداند.
مِیمی با تماشای اعمال او هیجانزدهتر شد و به تمسخر او ادامه داد. 《تازه اون دوست& دختر هم نداره، خواهر یو. ها ها.»
شن یو چیزی نگفت و سریع دهانش را با یک قاشق غذا پر کرد. با این حال، چهره زیبای او از قبل، مانند یک گوجه فرنگی رسیده قرمز شده بود.
در همین حال...
در بازی، لیام به دو زالو که به او خیره شده بودند نگاه کرد و سپس با لبخند به آنها دست زد. «وقتشه به کارمون برسیم!»
کیووووو!
این سه نفر شروع به قدم زدن در اطراف شهر یلکا کردند، در حالی که لیام سعی داشت تصمیم خود را بگیرد. او ۴۸ ساعت به اضافه ۴۸ ساعت دیگر فرصت داشت تا بازار سیاه، دوباره باز شود.
این مقدار، زمان قابل توجهی بود و او باید آن را به درستی صرف می کرد. اکنون مهمترین وظیفه، بالا بردن سطح بود و او نقاط مناسب زیادی را برای انجام این کار می شناخت.
با این حال، او این احساس را داشت که می تواند این زمان را...
کتابهای تصادفی



