باز: تکامل آنلاین
قسمت: 148
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 148 – من چیزهای زشت و زنندهی بیشتری دارم
اییح!
روباه کوچک سرش را در پشت لیام فرو کرد. چشمان گرد درشتش تا لبه پر از اشک بود و حتی چند قطره از آن بیرون ریخت.
او میتوانست بوی باتلاق را تحمل کند اما این…
به خصوص به دلیل افزایش حس بویایی جانور، این یک شکنجه خالص بود!
او با تاسف به لیام نگاه کرد، اما لیام فقط لبخند زد. «فقط واسه چند دقیقه تحمل کن.»
سپس بادشکن را نوازش کرد و به کلبه کوچک جدایی اشاره کرد که تنها چیز موجود در آن اطراف بود.
«نزدیک اون کلبه فرود بیا.»
پرنده به آرامی جیغ زد و یک بار دور زد تا ببیند آیا خطری در اطراف وجود دارد یا خیر. سپس به آرامی به پایین سر خورد و جلوی کلبه فرود آمد.
روی زمین، بوی بد چندین برابر غلیظتر شد و حالا حتی از چشمان پرنده نیز اشک میچکید.
لیام نیز کمی خفه شد، قبل از اینکه اراده خود را از نظر ذهنی تقویت کند. پایین پرید و با حالتی آرام به سمت در چوبی زنگ زده شکسته رفت.
تق. تق. تق.
دستش را بلند کرد و با در زدن مودبانه حضورش را اعلام کرد.
برای چند ثانیه، هیچ پاسخی دریافت نکرد، اما به زودی صدای قدمهایی طنین انداز شد.
در ناگهان باز شد و در مقابل لیام پیرزنی لاغر و کوتاه قد با کمری خمیده ایستاد.
بینیاش کج شده بود بهطوری که انگار شکسته و دوباره جوش خورده بود و تمام صورتش با جوش پوشیده شده بود.
زن از بالا تا پایین به لیام نگاه کرد و با وقاحت زمزمه کرد. «چه تکه گوشت خوبی؟ ها ها ها. جرات کردی بیای اینجا؟»
«نمیترسی ریز ریزت کنم و بندازمت توی دیگ؟ ها ها ها.»
زن پوزخندی بسیار زشت نشان داد و لبهایش را لیسید. هالهای که او قبلاً سرکوب میکرد، اکنون کاملاً آشکار شده بود.
این هاله شوم وحشتناکی بود که میتوانست ناخودآگاه هر کسی را به لرزه درآورد.
لیام اما از دیدن او کوتاهی نکرد. او هیچ ترسی نشان نداد و...
کتابهای تصادفی

