باز: تکامل آنلاین
قسمت: 156
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 156 – پوف!
شن یو به در زنگ زده اتاق کوچک در پشت بخش خدمتکاران ضربه زد.
او برای مدتی هیچ پاسخی نشنید اما همچنان با حوصله به در زدن ادامه داد.
پس از مدتی، او با خود فکر کرد که آیا ممکن است آن شخص جایی بیرون رفته باشد.
با این حال، خدمتکار دیگر در مورد ماهیت این زن به او گفته بود که او به سختی از اتاق خارج میشود.
بنابراین او این گزینه را رد کرد.
به احتمال زیاد، آن شخص داخل اتاق بوده و علاقهای به دیدن کسی و مسخره شدن نداشت.
به همین دلیل بود که در را باز نمیکرد.
«سلام. خانم، روت؟ شما اونجایید؟» شن یو به نرمی پرسید. «من یه چیزی براتون دارم.» او سعی کرد علاقه زن را برانگیزد.
با این حال، هنوز هیچ پاسخی از آن سوی در دریافت نشد.
به نظر میرسید که آن شخص واقعاً به آنچه شن یو ممکن است در اختیار داشته باشد اهمیتی نمیدهد.
او مدتی دیگر به این موضوع فکر کرد و سپس دوباره تلاش کرد، این بار از پول استفاده کرد.
«هوم... من امیدوار بودم به خانم روت کمک مالی بدم، حالا باید این پول رو به کی بدمش؟»
«تو خانم روت دیدی؟ من چند سکه طلا دارم که باید بهش بدم؟»
«پیرزن خدمتکار رو دیدی؟ من چیزی دارم که ممکنه ازش خوشش بیاد.»
شن یو نمیخواست تسلیم شود و همه چیز را امتحان کرد، به این امید که پیرزن را وسوسه کند تا در را باز کند.
در پایان، او حتی به این فکر کرد که از کسی کمک بخواهد تا در را باز کند و وارد شود.
اما او بلافاصله نمیخواست چنین تاکتیک قدرتمندی را امتحان کند. به هر حال، این کاخ سلطنتی بود که پادشاه و سایر اعضای خانواده سلطنتی در آن اقامت داشتند.
حتی ممکن است او را دستگیر کنند و به زندان بفرستند اگر رفتار درستی نداشته باشد.
شن یو که برای مدتی دیگر تردید داشت، آیتم را بیرون آورد تا دوباره به آن نگاه کند تا ببیند آیا سرنخهای بیشتری وجود دارد یا خیر.
«حالا من باید چیکار کنم؟» چشمانش به گردنبند فرسوده کشیده شد.
آنقدر سست و شکننده به نظر میرسید که انگار قرار بود هر لحظه از هم بپاشد و...
کتابهای تصادفی


