باز: تکامل آنلاین
قسمت: 163
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 163 – انفجار. بنگ. بوم.
بعد از چند دقیقه…
با حضور تمام اعضای نخبه انجمن، انجمن قاتل برای مدتی چند موضوع را مورد بحث قرار داد و سپس مستقیماً شروع به اقدام کرد.
و لیام که نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور از آنها بود بی سر و صدا دور شد. در حالی که آنها در مورد استراتژی بحث میکردند، او همچنین طرح اساسی خود را بازسازی کرده بود.
او همچنین تصمیم گرفت تا برای هر موردی یک استراتژی فرار پشتیبان داشته باشد. این احمقانه است که او حتی پس از نگاه کردن به توانایی افراد مقابل خود برنامه ریزی درستی نکند.
از آنجایی که کاملاً مطمئن بود که از همان ابتدا هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد، وقت گذاشت و دور شد.
او به سرعت رد شد، همان مسیر اول خود را دوباره طی کرد، بین پیچ و خمها و شکافهای صخرهها سر خورد و سرانجام به جایی رسید که لونا و تلن مطیعانه نشسته بودند.
آن دو بلافاصله با دیدن لیام خوشحال شدند زیرا مدتی بود او را ندیده بودند.
«ببخشید بچهها، خیلی طول کشید. اما کارمون هنوز تموم نشده. فقط چند ساعت دیگه و بعد میتونیم اینجا رو ترک کنیم.» لیام لبخندی زد و به آن دو دست زد.
سپس به آنها غذا داد و یک مورد دیگر را نیز برداشت.
«بیا اینجا، لونا.»
کیو؟
روباه جست و خیز کنان جلو رفت. لیام موجود پشمالوی نرم را در دستش گرفت و او را بلند کرد.
سپس دم او را بالا برد و باعث شد روباه فوراً بسیار دستپاچه شود.
کیوووو! لونا با ناراحتی ناله کرد اما به زودی متوقف شد، زیرا لیام او را رها کرد.
هاه؟ روباه چند بار پلک زد. او میتوانست بگوید که دمش احساس متفاوتی دارد.
او بارها بدنش را به اطراف چرخاند و سرش را چرخاند تا ببیند آیا چیز جدیدی در دمش وجود دارد یا خیر.
لیام از کارهای خنده دار او نیشخندی زد و سرش را نوازش کرد. «این فقط یه حلقه است. من بهت هدیه دادم. خب؟»
آه... روباه با فهمیدن سخنان او بلافاصله دهانش را از تعجب باز کرد. دهانش به زودی شکلی بزرگ و شاد به خود گرفت.
استاد به او هدیه داده بود!
«باشه. وقتشه که شروع کنیم. من دوباره برمیگردم، در واقع خیلی زود. لونا، سر جات بمون و تلن، به محض اینکه من برگشتم و سوارت شدم آماده پرواز باش. فهمیدید؟»
«و در عین حال، سرهاتون رو پایین نگه دارید و مثل قبل مراقب باشید.»
دو حیوان مطیعانه سرشان را تکان دادند و شاهد ناپدید شدن لیام در زمین کوهستانی شدند.
حرکات او حتی سریعتر از قبل بود، زیرا او اکنون با مکان آشناتر بود و چندین بار به این طرف و آن طرف دویده بود.
لیام همچنین از مانا برای تقویت خود استفاده کرد و زمان زیادی را تلف نکرد. او فقط زمانی متوقف شد که به دره گنومهای مکانیک نزدیک شد.
پشت سنگی ایستاد و دید...
کتابهای تصادفی


