باز: تکامل آنلاین
قسمت: 189
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل189 – پشت آبشارها
لیام با اخم به دهها میمون نگاه کرد که هنوز در اطراف جمع شده بودند و کشتار را از ارتفاع تماشا میکردند.
آنها بیامان به پرتاب خود به سوی او ادامه میدادند و سعی میکردند او را در جریانات آب غرق کنند. هر چقدر هم که میمونها میمردند، آنها مدام به سمت او میآمدند.
به این ترتیب مبارزه مدتی به طول انجامید.
پس از گذشت تقریباً یک ساعت، آخرین میمون توسط لیام نصف شد و سرانجام تعداد آنها از بین رفت.
هم لیام و هم شیاطین آنقدر میمونها را کشته بودند که دستشان از جنگ بیحس شده بود آنقدر که سلاحهایشان را به بدن محکم میمونها کوبیده بودند.
حتی با وجود آبشارهایی که به طور مداوم پشت سر آنها میخروشید، تمام جریان آب خونین و قرمز بود و چندین جسد مانند کوه روی هم انباشته بودند.
این اجساد خود نوعی صخره را تشکیل میدادند و آب به دور این تودهها میپیچید و سست میشد.
لیام که از قتل عام اطرافش حالت تهوع داشت، با خستگی روی سنگی که روی آن ایستاده بود فرو ریخت. او یک دسته کامل از توتهای بهبود دهنده را بیرون آورد و چند تا را در دهانش ریخت.
خوشبختانه، این بازی مانند سایر بازیهای معمولی روی این آیتمهای اضافی دوره استراحت نداشت. در غیر این صورت هیچ راهی وجود نداشت که بتواند برای مدت طولانی بجنگد.
اگرچه میمونها ضعیفتر بودند، اما مطمئناً او را فقط با تعدادشان میکشتند.
لیام همچنین به شیاطینی که با کنجکاوی به آنها نگاه میکردند مقداری توت داد. آنها با این حال توتها را خوردند، زیرا لیام نیز همان چیز را میخورد.
«وقتی چند دقیقه استراحت کردید، شروع به جمع آوری غارت کنید.»
شیاطین سر به فرمان تکان دادند. هر شک و تردیدی که قبلاً داشتند اکنون کاملاً از بین رفته بود، فقط احترام و احترام باقی مانده بود.
پس از خوردن توتها، آنها از قبل احساس انرژی بیشتری کردند، بنابراین به سرعت دست به کار شدند و شروع به جمع آوری تمام غنایم جلوی چشم کردند.
لیام در همین حین شروع به جستجوی یکی دیگر از اعضای حزب کرد که مدتی بود او را ندیده بود.
«کجایی؟ ترسیدی؟» لیام سعی کرد روباه کوچولو را از نظر ذهنی بررسی کند.
با این حال، هیچ پاسخ فوری به سوال او وجود نداشت. فقط سکوت رادیویی.
لیام چند توت دیگر به دهانش انداخت و از جایش بلند شد. او خیلی نگران نبود زیرا میدانست که روباه قطعا زنده است.
او توانست نوار سلامتی او را در چت گروه ببیند.
به نظر میرسید که او سالم است، اما هنوز به او پاسخی نداده بود؟
«این عجیبه. اون احمق کوچولو کجاست؟» لیام زمزمه کرد و به این طرف و آن طرف نگاه کرد و تعدادی از میمونهای مرده را بلند کرد تا ببیند آیا او در جایی له شده است یا خیر.
اما حتی اگر هم بود، باز هم باید میتوانست به تماس ذهنی او پاسخ دهد. چیزی حس عجیبی داشت…
بعد از چند ثانیه، وقتی لیام دوجین جسد را بلند کرد و به دنبال روباه چرخید، صدای کوچکی در ذهنش پیچید.
«استاد. ببخشید، من اینجام.»
«اینجا یعنی کجا؟» لیام جسد میمون ارغوانی را که در دست داشت به زمین انداخت، جسد هیولا در حالی که در آب میافتاد صدای تلپ داد.
«کیووو... داخل آبشارها استاد.»
...کتابهای تصادفی


