باز: تکامل آنلاین
قسمت: 214
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 214 – راه فراری نیست
بنگ! بنگ! بنگ!
صدای بنگ با صدای بلند نشان میداد که مسابقه تمام شده است. با این حال، هیچ کس دیگری نمیتوانست باور کند که آنها واقعاً این را میشنوند.
در استادیوم بزرگ بهجز صدای زنگ بلند این بنگها، سکوت برقرار بود.
«مسابقه تموم شد. برنده این مسابقه شرکت کننده درکه.» داور هم در میان این سکوت کر کننده ایستاد و اعلام کرد.
جمعیتی که چند ثانیه پیش نام ویکتور و تیم گارد طوفان را از بالای ریههایشان سر میدادند، ناگهان از شوک نفس کشیدن را فراموش کردند.
صدای زنگ و صدای داور آنها را به واقعیت بازگرداند. این شخص بینام که به هیچ انجمنی تعلق نداشت در واقع این کار را کرده بود!
او مقابل کسی که تجهیزات بهتری داشت با اختلاف زیادی پیروز شده بود.
و او نه تنها پیروز شد، بلکه حریف را با قدرت و توانایی طاقت فرسا نابود کرد.
این کوتاهترین درگیری بود که در این طبقه دیده بودند.
از آنجایی که اینجا طبقه 90 بود، مبارزات در اینجا معمولاً حداقل چند ثانیه طول میکشید، هر دو طرف حرکاتی را با هم رد و بدل میکردند و قدرت نبرد خود را به نمایش میگذاشتند.
اما این بار فقط یک قتل عام یک طرفه بود. فرصتی برای دفاع کردن وجود نداشت. فرصتی برای مقابله نبود. این به سادگی دیگر فقط به خاطر داشتن مهارت نبود.
مثل مبارزه یک بوکسور حرفهای بود که با یک کاناپه میجنگید. یک در هم کوفتن تمام و کمال بود.
و همه کسانی که علیه این سناریوی غیرممکن شر*ط بندی کرده بودند، پول خود را از دست داده بودند!
«لعنتی. من 5 سکه نقره شر*ط بسته بودم. چه ضایع!»
«لعنتی، چطور یهو از یه بُرد قطعی به یه باخت جهنمی تبدیل شد؟»
«انجمن گارد طوفان بدرد نخور و پر از بازیکنای زباله است. حتی با تجهیزات افسانهای، این بازندهها احتمالا بازم میبازن.»
«هاه. حقشون بود. حداقل چیزی که ما از دست دادیم چند نقره بود. اون انجمن... باید میلیونها دلار از دست داده باشه درسته؟»
«ها ها ها! اونا سزاوارشن!»
«شنیدم که اونا حتی این مرد رو از انجمنشون بیرون کردن، بنابراین این از نظر فنی یه مبارزه بین همتیمیهای سابقه. این به تنهایی باید توضیح بره که محدودیت اتحادیه زباله چقدره!»
«لعنتی، چرا من روی این احمقها شر*ط بندی کردم!»
«هه هه هه هه هه هه هه هه هه. من تازه 20 تا سکه نقره گرفتم و فقط یه سکه شر*ط بستم. پول راحت. پول راحت!»
«لعنتی. من واقعاً امیدوارم که اونا بازیهای بیشتری انجام بدن. این بار فرصت رو از دست نمیدم و مبلغ زیادی شر*ط بندی میکنم.»
همه مشغول شدند و شروع به جمع آوری پول بیشتر کردند.
هر دو طرفی که شرط خود را برده یا باخته بودند، به همان اندازه سر وجد به نظر میرسیدند، گویی که روزنهای در بازی پیدا کرده بودند.
حالا که شخصاً شاهد توان رزمی این فرد بودند، میخواستند از این معدن طلای آسان بهره ببرند.
با این حال... چطور ممکن است همه چیز به این سادگی باشد؟
پس از مبارزه، درک به طور معمول از رینگ خارج شد.
او دوباره نام خود را نزد داور ثبت نکرد زیرا لیام قبلاً به او پیام داده بود تا فعلاً از زمین خارج شود.
بنابراین او شروع به دور شدن از رینگ مبارزه و خارج شدن از عرصه برای ملاقات با او کرد.
با این حال، پس از دیدن این، فرد دیگر در رینگ مبارزه بلافاصله رنگ از صورتش پرید. مغز او که یخ زده بود اکنون شروع به ذوب شدن کرد و واقعیت به آرامی برای او روشن شد.
«ص... صبر کن. نمیتونی بری.» ویکتور مانند دختر نوجوانی که پشت سر آن مرد میدود، فریاد زد.
او هنوز هیچ توجهی به ویکتور نمیکرد، بنابراین ویکتور چاره دیگری نداشت جز اینکه برای جان خود بدود و به او برسد. او مستقیماً در مقابل درک ایستاد و راه او را مسدود کرد.
«درک! چرا اینقدر سخت میگیری؟ نشنیدی که اسمت رو صدا میزنم؟»
«هومم؟» درک واقعاً گیج به نظر میرسید. «چرا صدام کردی؟»
ویکتور با دیدن حالت آرام و بیتف...
کتابهای تصادفی


