فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

باز: تکامل آنلاین

قسمت: 228

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 228 سوپرایز عوضی!

لیام بی‌صدا از شهر سلطنتی خارج شد. او به خاطر تمام اتفاقات اخیر کمی حواسش پرت بود.

کوسکه... خانواده گو... چهار متخصصی که با آن‌ها رقابت کرده بود... و حالا لونا...

او همچنین مدتی بود که قدرت خود را بهبود نداده بود.

کارهای زیادی وجود داشت که او باید انجام می‌داد.

او نمی‌توانست خودداری کند اما احساس می‌کرد که انگار همه چیز به آرامی از دستانش می‌لغزد و او نیز آرام آرام مزیتی را که داشت از دست می‌داد.

انگار فقط یک دقیقه دیگر با از دست دادن همه چیزش و بازگشت به آن کسی که در زندگی گذشته‌اش بود، فاصله داشت.

لیام مشت‌هایش را محکم گره کرد تا بند انگشتانش سفید شد و با قاطعیت به جلو نگاه کرد.

او دیگر هرگز به آن فرد ناتوان ضعیف تبدیل نمی‌شد. مهم نیست چه اتفاقی می‌افتاد، او هرگز اجازه نمی‌داد تاریخ تکرار شود.

زمان قدرتمند شدن فرا رسیده بود!

درست زمانی که داشت از دروازه بیرون می‌رفت، سوت زد و تلن بلافاصله به سمت او پرواز کرد.

با این حال، لیام به جای اینکه جلوتر برود و به پشت پرنده بپرد، مکث کرد.

او تنها نبود!

از گوشه چشمش چند چهره آشنا دید.

و این بار لیام سرگرم نشد!

او همچنین نمی‌خواست وقت خود را برای مقابله با این آفات تلف کند، بنابراین متوقف شد و چند فوت به سمت شهر سلطنتی برگشت.

کرررررر! کرررررر!

تلن نیز روی زمین نشست و رفت تا کنار او بایستد. هر دوی آن‌ها چرخشی انجام دادند و به سمت شهر برگشتند.

به نظر می‌رسید که نگهبان‌ها به این موضوع اهمیتی ندادند و با احترام تعظیم کردند و دوباره به لیام سلام کردند.

الکس با دیدن این موضوع می‌خواست با مشت به صورت کسی بکوبد.

این حرا*مزاده چقدر شهرت داشت؟ چرا نگهبانان با او طوری رفتار می‌کنند که انگار یک پادشاه لعنتی است؟!

هر دو او را در حالی که به مسافرخانه‌ای نزدیک می‌رفت تماشا کردند.

«فکر کنم اون حرو*مزاده متوجه شد که ما اون رو تعقیب می‌کنیم.» الکس تف کرد.

«من هم همینطور فکر می‌کنم.» میا خونسرد جواب داد.

«هه. اون فکر می‌کنه چون توی شهره جاش امنه؟ توی خواب ببینه!» الکس پوزخندی زد و بعد اضافه کرد.

«میا، من بدم نمیاد یکی دو روز توی زندان بمونم. می‌تونی زندان الهی رو فعال کنی؟ من قبل از پایان مهارت کارش رو تموم می‌کنم.»

«باشه.» میا سری تکان داد. این مهارتی است که آن‌ها به طور خاص برای لیام آماده کرده بودند، بنابراین او نیز اعتماد به نفس لازم برای مقابله با او را داشت.

«بزارید اول بره توی اتاقش.»

آن دو و نفر سومِ بی‌میل، به دنبال لیام رفتند و او را تماشا کردند که با مهمانخانه دار طولانی صحبت می‌کند.

مهمانخانه دار زنی بسیار زیبا با قیا...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب باز: تکامل آنلاین را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی