باز: تکامل آنلاین
قسمت: 279
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 279 – می خوای غذا بخورید؟
در مسافرخانه ای در داخل شهر ایتاکا ... گروهی از شیاطین دور هم نشسته بودند و می خوردند و می نوشیدند تا سیر شوند.
«الان تقریبا یه روز کامل از رسیدن ما به اینجا می گذره. هیریو، رهبر کجاست؟»
هیریو سرش را تکان داد. «دستور اینه که منتظر بمونیم. بنابراین ما منتظر میمونیم. رهبر ما شاید در حال حاضر خیلی سرش شلوغ باشه. ما فقط دستورات رو دنبال می کنیم.»
دیو آبجو را گرفت و لیوان چوبی را روی میز کوبید و تقریباً آن را شکست. «غررررر. رهبر ما واسه خودش خیلی سخت کوشه.»
و در همین حال... رهبر مورد نظر... واقعاً خیلی سخت کار می کرد.
لیام در حالی که سعی می کرد صورتش را از شکاف شیطانی که روی بدنش نشسته بود دور نگه دارد، عرق پیشانی اش را پاک کرد.
فقط چند ساعت دیگر... همان طور که به قفسه ها نگاه می کرد که بیشترشان را خوانده بود و لباس هایی که روی زمین پخش شده بود نگاه میکرد، به خودش یادآوری کرد.
او هنوز تزلزلی نداشت، اما جفت مادر و دختر همه چیز را به کار انداختند و از مسخره کردن او و مصیبتش لذت بردند.
از آنجایی که به نظر می رسید این روش به خوبی کار میکند، او همچنین مطمئن شد که آنچه را که می خواهند به آنها می دهد.
با این حال، هر چه بیشتر طوری رفتار می کرد که انگار با این وسوسه دست و پنجه نرم می کرد، اوضاع بیشتر تشدید می شد و در نهایت، کارشان به اینجا رسیده بود.
اما لیام همه چیز را تحمل کرد و به این کار ادامه داد زیرا فقط چند ساعت دیگر نیاز بود…
او قبلاً در این ماموریت چیزهای زیادی به دست آورده بود، بیش از آنچه انتظار داشت.
او اکنون حدود 5 مهارت جدید و 20 زبان مختلف را آموخته بود و حتی می توانست بسیاری از کلمات حک شده روی سنگ را رمزگشایی کند یا حداقل معنی آنها را حدس بزند.
فقط چند ساعت دیگر میتوانست همه چیز را بفهمد و در نهایت به چیزی برسد که برایش سخت تلاش میکرد.
تمام کارهایی که او برای این میراث باید انجام می داد ... از جمله رسیدگی به این جفت مادر و دختر ... لیام با خودش خندید و با حوصله به نقص بازی کردنش ادامه داد.
او حتی برای به دست...
کتابهای تصادفی

