باز: تکامل آنلاین
قسمت: 281
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۲۸۱_ قفل میراث باز شد!
لیام پس از گرفتن لونا متوقف نشد و از قلعه فرار کرد و به سرعت به مسافرخانه ای رسید که شیاطین در آن اقامت داشتند.
بدون اینکه نفسی بکشد، به هیریو دستور داد که همه چیز را جمع کنند و فوراً بروند.
استقامت او که در قلمرو زیرین بهتر بود نیز به او کمک کرد تا بدون استراحت حرکت کند. بعد از برخورد با مادر و دختر هنوز انرژی زیادی برایش باقی مانده بود.
با این وجود، یک وحشت جزئی در صدایش و اضطرار در کلماتش دیده می شد.
«رهبر؟» دیو گیج به نظر می رسید.
«اگه کسی پرسید، من تمام مدت با شما بودم.» لیام با عجله صحبت کرد، حوصله توضیح بیشتر را نداشت. سپس از مسافرخانه نیز بیرون زد و مستقیماً شهر عظیم را ترک کرد.
این بار او به تمرین و پیاده روی حین برگشتن اهمیتی نداد و در عوض تلن را احضار کرد و هر دو با حداکثر سرعت به سمت پادگان خود در شهر ثول پرواز کردند.
جانوران اهریمنی در شب شوم تاریک با صدای بلند زوزه می کشیدند و چندین پرنده چند بار در کنار آنها پرواز کردند. با این حال، لیام برای هیچ چیز متوقف نشد و از تلن خواست به پرواز ادامه دهد.
چند ساعت بعد… بالاخره به شهر کوچک برگشتند.
لیام فقط وقتی به برج آجری قرمز آشنا رسید و به صندلی بزرگ تاج و تخت تکیه داد آهی از روی تسکین کشید.
انگشتش را بلند کرد و به یکی از شیاطین اشاره کرد که جلو بیاید.» فوراً به ارباب شهر ایتاکا پیام ارسال کنید که به سلامت به اینجا رسیدیم و از مهمون نوازیاش تشکر کنید.»
او امیدوار بود که این ممکن است سوء ظن را از او دور کند، اما ... با کی شوخی می کرد ...
برررر... لیام سر و شانه هایش را تکان داد و سعی کرد اتفاقات عجیب شب را از ذهنش دور کند و به موضوع اصلی توجه کرد.
»به بقیه بگو مزاحم من نشن.»
به یکی از اتاق های برج رفت و در را پشت سرش بست. او اکنون تمام طومارهایی را که در آنها نمادها و نشانه ها را حرف به حرف کپی کرده بود، بیرون آورد.
نفس عمیقی کشید و نشست و خود را در این طومارها فرو برد.
در نهایت، این از همه چیز مهم تر بود!
و با وجود همه چیزهایی که با...
کتابهای تصادفی


