باز: تکامل آنلاین
قسمت: 285
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 285 – جمع کردن گروه
پس از رسیدن به شهر یلکا، لیام به خانه حراجی رفت که برت از قبل در آنجا منتظر او بود.
او یک شلوار پارچهای خاکی و یک پیراهن گشاد به تن داشت. ظاهر او نیز بسیار عادی بود، گویی در دنیای واقعی بود و یک بازی واقعیت مجازی را بازی نمی کرد.
این به این دلیل بود که طبق توصیه لیام، او در حال حاضر روی بهبود مهارت های تجاری خود کار می کرد.
»هی! رئیس! من اینجام.» برت با دیدن یک شخص سیاه پوش در حال حرکت در خیابان شلوغ دستش را تکان داد.
البته چندین بازیکن برای پوشاندن هویت خود اینگونه لباس پوشیده بودند، اما از آنجایی که لیام و او با هم دوست بودند و در آن لحظه در یک گروه بودند، می توانست موقعیتش را به وضوح روی نقشه ببیند.
همچنین، تنها یک چهره شنل پوش بود که به طور معمولی چندین گونی بزرگ را که همه به هم بسته بودند، طوری می کشید گویی برای او چیز مهمی نبودند.
بنابراین حتی در میان دریای بازیکنان، فقط یک ثانیه طول کشید تا او را بشناسد.
»رئیس، پنجره تجارت رو باز کنم؟» برت از هیجان دستانش را مالید و پرسید.
»پنجره تجارت؟« لیام نیشخندی زد و سرش را تکان داد. »بیا بریم مسافرخونه.«
»هومم... حرکت کردن این اطراف چندان راحت نیست. اول اون ماموریت رو تموم می کنم ، بقیه چیزا ساده است.»
»کدوم ماموریت، رئیس؟» برت کنجکاو بود، بنابراین با وجود اینکه طرف مقابل به وضوح با خودش صحبت می کرد، پرسید.
»هیچی، هیچی. وقتی کارم تموم شد خودت میفهمی.«
لیام در حالی که پیامهای دیگر رابط را بررسی میکرد به سمت مسافرخانه رفت و دید که گروه در غیاب او مشغول بودند.
»من اینجام.» او یک پیام فرستاد. »ماموریت های فعلیتون رو لغو کنید و در اسرع وقت نزدیک شهر یلکا جمع بشید.«
سپس آن دو به مسافرخانه رسیدند و لیام یکی از اتاق های موجود را رزرو کرد. »کلید اتاق بزرگتر رو به من بده.» او به طور خاص درخواست کرد.
زن بالغ در پذیرایی نگاه های عجیبی به هر دوی آنها انداخت، اما کلید را تحویل داد.
به نظر می رسید لیام اهمیتی نمی دهد اما برت با لبخندی ناخوشایند زمزمه کرد. »ما دوستیم. دوست.» سپس او پشت سر رئیس فرار کرد و به دنبال او به اتاق رفت.
اما به محض ورود به اتاق، بلافاصله منجمد و تبدیل به مجسمه شد. منظره ای که در مقابل آنها بود خیلی ترسناک بود.
»رئیس...» برت در حالی که آب دهانش را قورت می داد لکنت گرفت و بعد متوجه شد که در باز است، سریع برگشت تا در ر...
کتابهای تصادفی


