قسمت 286 – تق تق تق

«اینا رو نپخته می خواهید؟»

مغازه دار تعجب کرد، اما با دیدن لیام که یک سکه نقره بیرون آورد، دیگر سوالی نپرسید و سریع دو قفس را بیرون آورد و به او داد.

«ممنونم.» لیام آنها را پذیرفت. سپس سرعتش را افزایش داد زیرا میخواست خیلی زود از شهر خارج شود.

او نقطه ای منزوی را در جنگل پیدا کرد، به خوبی خارج از مسیری که اغلب پیموده شده بود. همچنین در میان گروهی از درختان بلند پنهان شد.

«این خوبه.» او آنجا مستقر شد و قفس را روی زمین مرطوب جنگل گذاشت.

سپس خم شد و یک مرغ را از قفس بیرون آورد و از گردنش گرفت و بعد در قفس را قفل کرد.

ترق ترق ترق

بلافاصله مرغ شروع به پنجه زدن به او کرد و سعی کرد از چنگش فرار کند.

»صبر کن. صبر کن. اگه همه چیز خوب پیش بره، من و تو برای مدت طولانی با هم دعوا می‌کنیم.» لیام پرنده را نوازش کرد.

ترق ترق ترق

مرغ یک بار دیگر شروع به مبارزه کرد. از قیافه ترسناک صورت لیام یا لبخند خزنده اش یک ذره هم خوشش نمی آمد.

و ثانیه بعد، چیزی که از آن می ترسید اتفاق افتاد.

لیام بدون زحمت گردنش را چرخاند و مرغ مرده بود، با زبان بیرون زده و چشمانش به طرز باورنکردنی گشاد.

او بلافاصله جسد را پایین انداخت و با حالتی میانجی نشست و به مرغ مرده روبروی خود خیره شد.

روح کوچک مهره مانند آن به آرامی شروع به تراوش از جسد کرد.

و لیام دقیقا منتظر این بود!

نگاه او به این روح کوچک مهره مانند قفل شد و سپس تمام مانا را که از هوای اطرافش می توانست فرا خواند.

از آنجایی که او به قلمرو شیون بازگشته بود، فقط می توانست از آن استفاده کند. هیچ نیستی ای در اطراف او حضور نداشت.

لیام در واقع فراموش کرده بود که به این عامل فکر کند، بنابراین خودش را نفرین کرد و تازه متوجه شد. با این وجود، او به این روند ادامه داد و تصمیم گرفت ببیند به کجا می‌رسد.

همه ماناهایی را که قادر به فرمان دادن بود جمع کرد و س...