فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

باز: تکامل آنلاین

قسمت: 295

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 295 – اِلف های تاریک

لیام با دیدن اینکه کل گروه در شرف هرج و مرج مطلق بود و سلامتی همه فقط چند ثانیه تا سقوط فاصله داشت، وارد عمل شد.

»حرکت کنید! جاخالی بدید!» او فریاد زد.

او شمشیر خود را بیرون کشید و جلوی تیرهایی که به سمتش می‌آمدند را گرفت. او مجبور نبود برای این کار به وضوح ببیند.

او فقط آنهایی را که نزدیکش بودند و می خواستند به او ضربه بزنند را کنار می‌زد، تیرها به خودی خود غبار را از هم جدا کردند.

برای انجام این کار باید سرعت واکنش و چابکی قوی داشت و لیام توانست آن را مدیریت کند.

با این حال، او به همین جا بسنده نکرد. در حالی که تیر ها را مسدود می کرد، به طور همزمان به نیستی در هوا دستور داد تا نوعی پتو تشکیل دهد.

و مه یا حداقل بخشی از آن به میل او خم شد.

فوراً شدت غبار سیاه کاهش یافت و دیدش بهبود یافت. یک گنبد ضخیم به رنگ سیاه نیز بالای سر گروه ظاهر شد.

این اساساً یک مانع عظیم و گسترده شبیه به یک مانع مانا بود و او این کار را به طور معمول و با فکر کردن به آن انجام داد.

چقدر مانا برای انجام چنین چیزی لازم بود؟ چقدر تجربه لازم بود؟ آیا این حتی یک مهارت بود؟

با این حال، هیچ کس وقت تحسین این شاهکار را نداشت. پس از تیرها، بدون اینکه کسی استراحت کند، حملات دیگری به سمت آنها شروع به پرواز کردند.

گلوله های آتش، نیزه های یخی، نیزه های فلزی... همچنین تیرهای سیاهی از هر طرف به سمت آنها می آمد.

»لیام، ما قراره کاملاً محاصره بشیم!» میا فریاد زد.

لیام پاسخ داد: »آره، خودمم دارم می‌بینم.» اما هیچ عصبانیتی در صدای او وجود نداشت. او قبلاً دشمنانی را که جلوتر از آنها ایستاده بودند، تشخیص داد.

به محض بهبود دیدش، هیکل های لاغر و بلند آنها در میان مه سیاهی که منطقه را فرا گرفته بود خودنمایی کرد.

آن‌ها بدن‌های عضلانی و گوش‌های بلند با چشمانی داشتند که به وضوح ظلم و تشنگی به خون را در قلب‌هایشان منعکس می‌کرد.

»الف های تاریک!» الکس فریاد زد.

»همه اونا سطح 50 هستن! سریع! حمله کنید! نمی تونیم اجازه بدیم اونا ما رو محاصره کنن.»

صدای الکس در محیط شوم بلند شد و یک روز روشن ناگهان به شبی تاریک تبدیل شد.

مه سیاه روشن و بوی تعفن غلیظ شد، انگار در آن لحظه شب بود نه روز.

»حمله! تانک! برو جلو!» الکس مستقیماً وارد میدان شد.

او می‌توانست موقعیتی را که در آن قرار دارند به وضوح ببیند و فقط یک ثانیه طول کشید تا همین را ارزیابی کند.

بر خلاف مهاجمینی که در طول مسیر با آنها روبرو شدند، این یک نبر...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب باز: تکامل آنلاین را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی