باز: تکامل آنلاین
قسمت: 308
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳۰۸: زهرهای من تو رو میکشن!
در چند شهر که در گذشته نبرد در آنها جریان داشت... دهکده متروکه کوچکی وجود داشت.
اینجا احتمالا زمانی یک روستای مرفه بوده، اما اکنون کاملاً از بین رفته و تمام زندگی و سرسبزیاش بهطور کامل از آن بیرون کشیده شده است.
اکنون فقط بقایای سوخته سکونتگاههای زنده قبلی، خاکستر درختان و گیاهان و دود تاریک و دلهره آور در هوا وجود داشت.
اما در میان این روستای تاریک و متروک، یک ساختمان کوچک وجود داشت که تا حدودی خودنمایی میکرد.
ساختار آن کمی بیشتر از ساختمانهای دیگر بود که به نظر میرسید در شرف فروریختن هستند، اما از درون این ساختمان کوچک نیز صداهای عجیبی به گوش میرسید.
برای یک فرد خارجی، اینها ممکن است مانند فریادهای بلند یک جانور تصادفی به نظر برسد، اما اینها در واقع چیزی جز انسانهایی نبودند که در عذاب و وحشت کامل فریاد میزدند.
در داخل فضای کوچک تنگ، حدود ۱۰ انسان وجود داشتند که همگی به دیوارها زنجیر شده بودند.
بدن آنها با صدمات بیشماری پر شده بود و خون و چرک از روزنههایشان بیرون میزد.
ناگفته نماند، بیشتر آنها در چشمان خود نگاهی متمایز داشتند که گویی دیگر ارادهای برای زندگی ندارند و ممکن است از قبل مرده باشند.
تصور اینکه چنین افرادی اصلاً احساساتی از خود نشان دهند دشوار بود، اما در این لحظه، هر ده نفر کمی لرزیدند.
چرا؟
زیرا آنها میتوانستند صدای تپش کسل کننده آشنای یک جفت پا را در بیرون ساختمان بشنوند.
فردی که بهسمت آنها میآمد قطعاً میتوانست بدون ایجاد سر و صدا وارد ساختمان شود اما باز هم برای سرگرمی بیشتر این کار را انجام میداد.
دوست داشت ببیند اطرافیانش از ترس میلرزند.
«سلام عزیزای من امروز چطورید؟»
الف تاریکی وقتی پا به داخل گذاشت، زمزمه کرد و در را باز کرد، انگار اوج آهنگ کسل کننده قدمهای دور او بود.
لبهای ارغوانی تیرهاش به حالت پوزخندی جمع شد که در نهایت با دیدن همه که از ترس به لرزه در میآیند به یک پوزخند گسترده تبدیل شد.
صرفا حضور او چنین واکنش شدیدی را به همراه داشت و هر ثانیه آن را دوست داشت.
لبهایش را لیس زد و دهانش را باز کرد و دوباره با صدای بلند زمزمه کرد: «مطمئناً، حتماً از خودتون میپرسید که امروز چه فعالیتهای سرگرم کنندهای در انتظارمونه؟»
خنجر را از غلاف بیرون آورد و همان طور که لبهایش را لیسید، خنجر را هم لیسید.
سپس در حالی که این خنجر را روی سر تک تک انسانهایی که با صورتهای آویزان میلرزیدند میکشید، میچرخید و میرقصید.
او با زدن خنجر روی سرشان به صورت زیگزاگ با آنها بازی میکرد.
«بزار ببینم قرمز، آبی، زرد، سبز،...
کتابهای تصادفی


