باز: تکامل آنلاین
قسمت: 385
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۳۸۵ – همکاری با مردههای متحرک
لیام بدون توجه به جمعیت بیرون، با آرامش وارد پورتال شد و به سیاه چال "معبد سنگی" قدم گذاشت. در کنار او، لونا نیز هوشیار ایستاده بود و همه جا را نگاه میکرد.
آنها روی علفزارهای صاف پوشیده از چمن تازه ایستاده بودند، اما تخته سنگهای عظیم و بلوکهای سنگی در بالای این زمین مسطح وجود داشت.
درست مثل طوری بود که لیام آخرین بار آن را دیده بود.
«باشه وقتشه که کمی تلاش کنیم.»
مدتی بود که مغزش را خاموش کرده بود و فقط تلاش میکرد. او در واقع مشتاقانه منتظر آن بود.
تنها چیزی که وجود داشت این بود که... سیاهچالی که او در آن ایستاده بود، سیاهچال سطح ۴۰ بود و گروه انجمن را نیز همراه خود نداشت.
«تنهایی اجرا کردن یه سیاه چال سطح ۴۰؟ چقدر میتونه بد باشه؟» لیام پوزخندی زد و یک قدم جلوتر رفت، اما ناگهان ایستاد.
«من واقعا تنها نیستم، نه؟» لبخندش گشاد شد.
از آنجایی که هیچ کس آنجا نبود، این زمان بسیار مناسبی برای او بود تا ارتش روح خود را بیرون بیاورد.
لیام گفت : «بیاید بیرون.» و تقریباً فوراً هالههایی از جوهر سفید مایل به آبی از بدنش بیرون زد و چند جسم عجیب و غریب در مقابلش ایستادند.
مرغها، خرگوشها، گرگها، خرسها، کلاغها، و در آخر دو جادوگر روح، ایمپها و دریادها.
همه با توجه کامل ایستاده بودند و همه به او نگاه میکردند و منتظر فرمان او بودند. دیدن همه آنها آنها با هم اینطوری واقعاً دیدنی بود!
اما لیام قصد توقف در اینجا را نداشت. این لشکر کمتر از ۵۰ نفر روح به هیچ وجه برای او کافی نبود. او میخواست قدرت بیشتری به دست آورد.
«بریم.» لیام فریاد زد و گروه متکبرانه به جلو رفتند.
شکل نبرد این گروه نیز بسیار منحصر به فرد بود.
از آنجایی که لیام اساساً قصد داشت ارتش مردههای متحرک را برای بالا بردن سطح قدرت خود حمل کند، او و لونا در جلو و بقیه در عقب ایستادند.
درست همانطور که چند قدمی برداشتند، گروهی از خزندههای سنگی از روی بلوکهای سنگی بزرگ به جلو پریدند.
«شروع شد.»
لیام شمشیر خود را در حالی که یک نیزه یخی را در مقابل خود ایجاد کرده بود، بیرون آورد و لونا دهان کوچک خود را باز کرد تا آتش را بیرون بیاورد.
انفجار. انفجار. انفجار. انفجار.
صداهای انفجار بلند از داخل سیاهچال به گوش میرسید درحالیکه تکههای بدن خزندههای سنگی به چپ و راست پراکنده میشدند و تمام مکان میلرزید.
…
…
در همین حال…
در داخل یک میخانه، در شهر تجاری یلکا، گروهی از مردم در یک غرفه نشسته بودند.
همگی چهرههای درازشان خسته و فرسوده بود و با بیحالی غذا را و نوشیدنی میخوردند.
حتی کسانی که معمولاً خود را با پیشخدمتهای میخانه مشغول میکردند، در حال حاضر علاقهای به انجام این کار نداشتند.
آنها به شدت عبوس و افسرده بهنظربه نظر میرسیدند.
و آنها آنها کسی نبودند جز اعضای انجمن اژدهای خیزان که اخیراً مشهور شده بودند، هر چند از نظر خوبی معروف نبودند.
«چطور این اتفاق افتاد؟!» گوراک، رهبر انجمن اژدهای خیزان، مردی تنومند با چهرهای زیبا، لیوان خود را روی میز کوبید.
او با عصبانیت به همه افرادی که روبروی او نشسته بودند نگاه کرد، اما هیچ کس حتی جرات نکرد به بالا نگاه کند. نه میخواستند او را ببینند و نه میخواستند جواب او را بدهند.
اما این رفتار هیچ کمکی به خشم او نکرد. این فقط او را عصبانی تر کرد.
《«انجمن قاتلان با همین روش اولین پاکسیازی سازی رو دریافت نکرد؟ پس چطور ما رو اینطوری محو کردن؟»
«لعنتی! کل انجمن ما از بین رفت!»
ناگهان به سمت راست چرخید و یقه مردی که کنارش نشسته بود را گرفت. «به من بگو چه ضررهایی کردیم؟»
«لعنتی هی نشستی داری غذا کوفت میکنی! بهم بهم بگو چقد ضرر کردیم، بنال!»
«رئیس… این…»
پسر دیگر یکی از بالاترین مقامهای انجمن بود که معمولاً از گوراک احترام بیشتری میگرفت، اما حالا با او رفتار متفاوتی میشد و خیلی عصبی بود و نمیتوانست به آن اهمیت دهد.
متاسفانه برای او، بهنظربه نظر میرسید که او باید حامل خبر بد امروز باشد. به سادگی گریزی از آن وجود نداشت.<...
کتابهای تصادفی
