باز: تکامل آنلاین
قسمت: 404
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴۰۴ – شخص مهم جدید در روستا
همه اهالی روستا بسیار عصبی به نظر می میرسیدند، اما هیچ کس جرات این را نداشت که مانع از ورود ماجراجو به محله کوچک آنها آنها شود.
«میتونی راه یه غرفه غذا رو به من نشون بدی؟» لیام نیز به چشمهای مضطربی که به او نگاه میکردند اهمیتی نداد و به بچه کوچک دست زد.
«شاید ما هم بتونیم در حالی که اینجا هستیم یه تور توی روستا داشته باشیم...»
بچه به دو بزرگسالی که در کنارش ایستاده بودند و احتمالاً پدر و مادرش بودند نگاه کرد. آنها آنها که دیدند دیگر چاره ای ندارند، عصبی سری تکان دادند.
بچه هم آب دهانش را قورت داد و به آرامی شروع به راه رفتن کرد. او مدام به عقب برمی گشت و به بقیه نگاه می میکرد و به وضوح مردد بود.
لیام خندید. او احساس می میکرد که می داند چگونه این اکراه را از بین ببرد. «بیا. این رو بگیر.» او یک سکه طلا از فضای موجودی خود بیرون آورد و به سمت بچه پرت کرد.
با دیدن سکه براق، بلافاصله لبخندی درخشان روی صورت پسر کوچک ظاهر شد. «ممنونم آقا. ممنون آقا.» سکه را گرفت و به جیب زد.
البته او هم یکدفعه خیلی پرانرژی شد و شروع به بپر بپر کرد. «آقا من اول شما رو به حوض می میبرم. این مکان مورد علاقه من توی روستای ماست.»
«باشه.» لیام سری تکان داد.
بچه گوش تا گوش لبخند زد و با خوشحالی لیام را از یک نقطه به نقطه دیگر برد. لیام نیز با حوصله او را دنبال می میکرد و به تمام پرحرفیهایش گوش می داد.
از بیرون، روستا واقعاً شبیه یک روستای معمولی به نظر می میرسید. هیچ چیز در مورد این مکان وجود نداشت، هیچ ساختمان مهم یا بنای تاریخی قابل توجهی هم وجود نداشتنبود.
همه چیز معمولی بود. نام روستا روستای بوئر بود که آن هم آن چیزی نبود که او دنبالش بود.
اما لیام مشاهده کرده بود که وقتی از روستای جهریا نام می میبرد، برخی از حالات جمعیت تغییر می میکند، بنابراین هنوز قصد ترک این مکان را نداشت.
مهمتر از آن، روستاییان اینجا به طرز فریبنده ای سطح پایینی داشتند.
لیام به خوبی میدانست که تنها چند سکونتگاه در نزدیکی مرزهای پادشاهی وجود دارد و ساکنان این سکونتگاهها دارای سطوح بالایی هستند، حتی برخی از آنها آنها از سطح ۱۰۰ نیز گذشته بودند.
در غیر این صورت، روستا نمی نمیتواند در شرایط سخت دوام بیاورد.
بنابراین حضور حتی یک متخصص در بین گروه روستاییان عادی بسیار مشکوک بود.
لیام به دنبال کردن پسر جوان ادامه داد و او لیام را به همه جا هدایت کرد. این فقط یک روستای کوچک بود، بنابراین گشت و گذار به سادگی چند دقیقه طول کشید و آنها آنها در کمترین زمان به خیابان اصلی بازگشتند.
«با تشکر از شما قربان برای بازدید از دهکده ما.» از آنجایی که تور به پایان رسید...
کتابهای تصادفی

