باز: تکامل آنلاین
قسمت: 406
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴۰۶ - قهرمان اینجاست
«عااااااااا!»
«پرنده های های ترسناک!!!»
«چشمای قرمز دارن بهمون حمله می میکنن!! فرار کنید! عاااااا!»
«نجاتم بدید! نجاتم بدید!»
گروه بچه ها ها از ترس شروع به داد و فریاد کردند.
یک دوجین زاغهای سیاه از ناکجاآباد بر آنها آنها فرود آمدند، و تک تک کلاغها بسیار قوی بودند و هالهای شوم از خود ساطع میکردند.
بچه ها ها فورا به شدت وحشت کردند. آنها آنها حتی قدرت فرار را نداشتند و به سادگی با شوک و ترس سرجای خود ایستادند.
اشک و آب دماغ از صورتشان می میچکید. آنها آنها فقط بچههای ضعیفی بودند که مثل گوسفندان بیگناه ایستاده و منتظر بلعیده شدن بودند.
همه چیز نیز خیلی سریع اتفاق افتاد و هیچ کس نتوانست واکنشی نشان دهد.
در واقع، همه روستاییان تنها زمانی متوجه کلاغها شدند که بچهها شروع به جیغ کشیدن کردند و دیگر دیر شده بود.
«این هیولاها از کجا اومدن؟ چیه شده؟»
دهکده کوچکی که همین الان حال و هوای جشن داشت کاملاً زیر و رو شد. انگار داس غول پیکری بالای سرشان آویزان بود.
همین بود! دهکده آنها آنها محکوم به فنا بود!
عاااااا! عااااااااا! عااااااااا! همه با صدای بلند شروع به فریاد زدن کردند.
اکثر روستاییان آنقدر ترسیده بودند که حتی نمی نمیتوانستند قدمی به جلو بردارند و فقط می میتوانستند درمانده تماشا کنند.
آنها به اندازه کافی قوی نبودند. آنها نمی نمیتوانستند کاری انجام دهند.
آنها حتی به طور کامل آنچه را که می میدیدند پردازش نکرده بودند. آنها آنها کلاغ ها ها و بچه های بی بیدفاع را دیدند آنجا ایستاده بودند.
درست زمانی که مغز آنها آنها به کار افتاد و آنها آنها شروع به فریاد کشیدن کردند، کلاغ ها ها قبلاً شروع به فرود آمدن کرده بودند.
«اوه نه!!!! نههههههه!»
زنان و مردان فریاد زدند. آنها آنها از قبل می میدانستند که دیگر دیر شده است و از وحشت فریاد می میزدند. دلشان برای بچه های های کوچک به درد آمد. تمام افراد روستا سر جای خود میخکوب شده بودند.
با این حال، در این ناگوارترین زمان، قبل از اینکه هیچ کلاغی بتواند به جمع کودکان برسد، ناگهان مردی از ناکجاآباد ظاهر شد.
یک قهرمان!
یک قهرمان جلوی بچه ها ها ایستاد!
شمشیری بنفش در دست داشت و روباه کوچک سفیدی روی شانه اش بود.
چشمان سیاهش با اراده ای بی بیپایان می میدرخشید و به نظر می میرسید که ترجیح می میدهد اول خودش بمیرد تا اینکه اجازه دهد برای بچه ها ها اتفاقی بیفتد.
یا حداقل اینطور به نظر می میرسید.
این قهرمان البته کسی نبود جز غریبه تازه وارد، لرد دوک.
همه اهالی دهکده از شوک نفس نفس زدند. حتی گدا هم با برق عجیبی در چشمانش به صحنه نگاه کرد.
و درست در مقابل چشمان همه، چهره دوک در حالی که به تنهایی با آن دوجین پرنده می میجنگید و آنها آنها را دور می میزد تار شد.
لیام فریاد زد: «نگران نباشید! نترسین ! من به حساب این هیولاها میرسم! یکی بیاد اینجا و بچه ها ها رو ببره. اینج...
کتابهای تصادفی

