باز: تکامل آنلاین
قسمت: 408
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴۰۸ - شاه دانته
«به این زودی؟» لیام چرخید تا صاف بنشیند و به پیام خیره شود.
از آنجایی که زندگی ری در خطر بود، او میدانست که این دو خواهر قطعاً تمام تلاش خود را میکنند، اما انتظار نداشت که بهترین آنها آنها تا این حد چشمگیر باشد.
لیام لحظه ای ای مکث کرد و به وضعیت فعلی خود فکر کرد و سپس پاسخ خود را تایپ کرد. «من الان توی راه شهر یلکا هستم، اگه نزدیکی می میتونیم اونجا همدیگه رو ملاقات کنیم.»
«باشه، اونجا میبینمت.» میا سریع موافقت کرد.
به زودی لونا و لیام به دروازه شهر رسیدند.
هنگامی که آن دو به سمت زمین شیرجه میرفتند، لیام از روی روباه پایین پرید و روباه بزرگ بدون زحمت به یک بچه گربه بیآزار تبدیل شد.
سپس هر دو با عجله به داخل شهر رفتند، انگار که از چیزی که دنبالشان بود فرار می میکردند.
آنها وقتی تلف نکرده و مستقیماً به سمت یک رستوران محلی رفته و وارد یک اتاق خصوصی در طبقه بالای آنجا شدند.
«هی، من اینجام.» لیام در را فشار داد و دید که میا تنها نشسته است. لحظه ای ای که او را دید متوجه شد که چیزی اشتباه است.
زن مثل همیشه زیبا به نظر می میرسید، آرام، خونسرد و گوشه گیر.
در واقع، او حتی خالصتر و فرشتهوارتر از خود معمولیاش به نظر میرسید که تنها میتواند به این معنی باشد که او از محلول پاککننده بدن نیز استفاده کرده است.
اما با وجود همه اینها، لیام به وضوح میتوانست نشانهای از غم را در چشمان میا ببیند. او به اینجا آمده بود و منتظر یک خبر خوب یا حداقل یک خبر بود، پس چه شد؟
«چی شده؟» با خونسردی در حالی که روبروی او پشت میز نشست، پرسید. «اون دونفر حرفی نزدن ؟»
لیام این فرصت را داشت که برای مدتی در قبرستان به مکالمه آنها آنها گوش دهد، بنابراین او قبلاً در مورد ماهیت و شخصیت آنها آنها ایدههایی داشت.
آن دو نفر اساساً ترسوهای بی بیدل و جرعت بودند. واقعاً حرف کشیدن از آنها آ...
کتابهای تصادفی


