باز: تکامل آنلاین
قسمت: 416
فصل ۴۱۶: میخوای من رو ببلعی؟
لحظه ای ای که گوراک این تصمیم را گرفت، چیزی به صدا درآمد و او ناگهان خود را در دنیایی از تاریکی یافت. او نمی نمیتوانست چیزی را در این دنیای تاریک ببیند.
«ها؟ این چیه؟ اینجا کجاست؟» او ممکن بود شوکه شده باشد، اما او دیگر یک روح بود، بنابراین انتظار هرچیزی را داشت.
چند ثانیه یا شاید چند دقیقه به اطراف نگاه کرد، هیچ چیز معلوم نبود. و ناگهان نور کوچکی از دور پیدا شد.
«اون چیبه؟» گوراک شروع به راه رفتن به سمت آن کرد یا بهتر است بگوییم به سمت آن حرکت کرد زیرا در حال حاضر بدن فیزیکی نداشت.
او ابتدا به آرامی راه رفت و سپس به سمت آن حرکت کرد. او می میدانست که باید آن چیز را، هر چه که بود، بگیرد.
او قدم زد. دوید. با تمام سرعت دوید. او به حرکت به جلو ادامه داد. با این حال، مهم نبود که او چه کاری انجام دهد. گوراک به نوعی قادر به رسیدن به آن نقطه کوچک نور نبود؟
چه اتفاقی داشت می میافتاد؟
«بیا پیش من، بیا اینجا!» گوراک دوید و دوید و دوید و به دویدن ادامه داد...
و بعد از چیزی که به نظر ابدی می میآمد، بالاخره نتوانست بیشتر از این ادامه دهد. ایستاد و شروع کرد به نفس نفس زدن.
سرش را بلند کرد و آن نقطه کوچک را دید که هنوز از او فاصله دارد و انگار که دارد او را و مسخره می میکند.
با وجود اینکه کوچک و ناچیز بود، به نظر می میرسید گوراک هر کاری که کند هرگز نمی نمیتواند آن چیز را لمس کند.
فکر ترسناکی بود. اگر او نمی نمیتوانست آن را لمس کند، آیا برای همیشه در این تاریکی گم میشد؟
درست زمانی که گوراک به این امکان پی برد و اراده اش اش متزلزل شد، چیزی از دور سوسو زد. هنوز همان نقطه نورانی کوچک بود، اما همانطور که به آن خیره شده بود، ناگهان یک جفت چشم ظاهر شد.
او این چشم ها ها را می میشناخت. متعلق به...
گوراک آب دهانش را قورت داد.
جفت چشم تشنه به خون وحشی با چنان شدتی به او خیره شدند که احساس کرد ذهنش که به تازگی مجددا شکل گرفته بود دوباره شروع به خرد شدن کرده است.
آههههههه! گوراک از درد فریاد زد.
تنها دلداری او این بود که نقطه نورانی کوچکی که اکنون یک جفت چشم بود در جایی بسیار دور قرار ...
کتابهای تصادفی

