باز: تکامل آنلاین
قسمت: 424
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴۲۴ - شب قرار؟!
داخل اقامتگاه خانواده گو...
«بازیکن برتر جهان به سطح ۵۰ رسیده! حالا این بازی مرموز چه چیزی برامون رو میکنه؟ در آینده چی در انتظار ماست؟»
«چه ویژگیهای جدیدی باز میشه و چه مناطق جدیدی در دسترس خواهند بود؟ با رسیدن اولین بازیکن به سطح ۵۰، همه سوالات زیادی از قهرمان دارن!»
«حالا... اگه فقط این قهرمان با ما صحبت میکرد!» مجری اخبار در حالی که همان اخبار کوتاهی را مجددا تکرار میکرد که در حال حاضر در بسیاری از رسانههای خبری ترند بود، چشمکی زد.
گو دونگهای با تماشای این تیتر خاص که یک بار دیگر پخش میشد، غرش بدی کرد و از عصبانیت کنترل تلویزیون را در دست فشرد. تمام بدنش از سر تا پا میلرزید.
او شکست خورده بود. او یک بار دیگر به طرز بدی شکست خورده بود.
او همه چیز را کاملاً برنامه ریزی کرده بود، زمانی که طرف مقابل انتظارش را نداشت دست به اقدام زد و در حالی که اساساً هیچ کس در آنجا نبود به محل اقامت انجمن حمله کرد.
اینطور نبود که کورکورانه وارد شده باشد، او تحقیق کرد.
او تعداد انپیسی های درون اقامتگاه انجمن را میدانست و مقدار زیادی سکه طلا خرج کرد تا حتی انپیسیهای مشابه را برای جنگیدن برای خود استخدام کند.
پیروزی باید از آن او میشد و آن اقامتگاه انجمن لعنتی نیز باید از آن او میشد!
و حالا او بود که باید در کانون توجه همه قرار میگرفت و همه تیترها را از آن خود میکرد! در عوض، دوباره این حرامزاده لعنتی در اخبار بود و او باز هم شکست خورده بود!
«لیام! لیام ! لیام ! لعنتی، اون عقبافتاده خوش شانس کجاست! اگه یه روز دستم بهش برسه، اون روز رو آخرین روز زندگیش میکنم! هاه!»
«بائو، چقد شانس هست که او حرومزاده همین دور و برا زندگی کنه؟»
«باید راهی برای پیدا کردن مکانش توی دنیای واقعی وجود داشته باشه. به یه چیزی در مورد این بازی توجه کردی؟ همیشه سعی میکنه به جای اینکه شما رو پنهان کنه، اطلاعاتت رو درز بده بیرون.»
«خوب نمیشد اگه این عوضی که این همه ضرر برای ما داشت درست توی خیابان کناریمون زندگی میکرد؟ اونوقت اون حرومزاده رو تیکه تیکه میکردم و بعد... سرفه. سرفه. سرفه.»
گو دونگهای به شدت سرفه کرد و قطرات خون در دستمال او ظاهر شد. وضعیت سلامتیاش اخیراً بدتر شده بود و هیچ بهبودی برای او وجود نداشت.
زیردستی که در کنار گو دونگهای ایستاده بود، به سرعت به سمت او رفت و مقداری داروی سرفه و یک لیوان آب گرم برای او آورد.
«اهم.» گو دونگهای گلویش را صاف کرد و دارو را مصرف کرد. با این حال، قبل از اینکه حتی بتواند آب را قورت دهد، در خانهاش به شدت باز شد و یک ارشد جلوی اتاقش ایستاد.
«دونگهای! اینبار چیکار کردی لعنتی؟ مگه ازت نخواستم ساکت بمونی و کاری ن...
کتابهای تصادفی


