باز: تکامل آنلاین
قسمت: 426
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴۲۶ - آیا من نابغه نیستم؟
گو دونگهای باور نمیکرد. زن مقابلش خیلی مسحورکننده بود.
او فقط یک تی شرت ساده پوشیده بود، اما بسیار زیبا بهنظر میرسید. چرا چنین زن زیبای اینجا نشسته بود؟
شنیو به لیام نزدیکتر شد زیرا از خیره شدن آشکار آن مرد احساس ناراحتی میکرد.
میمی هم خیلی عصبانی بود. «برادر...» او نیز از طرف دیگر به لیام نزدیکتر شد.
گو دونگهای که از حالت خلسه خود خارج شد، سرانجام متوجه دو نفر دیگر نیز شد که در اتاقک حضور داشتند. نگاهش ابتدا به میمی خیره شد و از بالا به پایین به او نگاه کرد.
بدیهی است که این یکی در مقایسه با الهه درون اتاق آنقدرها زیبا نبود، اما میتوان گفت که اگر بزرگتر شود، زیبایی فوق العادهای نیز خواهد داشت.
دونگهای لبهایش را لیسید و در نهایت به شخص سوم اتاق توجه کرد. در نگاه اول ناگهان احساس عجیبی کرد. او احساس میکرد که گویی چهره را در جایی دیده است.
اما این واقعاً تعجبآور نبود، زیرا اگر کسی اینجا غذا میخورد، باید کاملاً مرفه و متعلق به یکی از خانوادههای اصلی شهر باشد.
بنابراین او ممکن است آن مرد را در یک مهمانی دیده باشد و این چیزی نبود که در حال حاضر مهم بود.
لعنتی چگونه این پسر ساده لوح و معمولی موفق شد نه یک بلکه دو زن زیبا را با خود همراه کند؟ اینجا چه اتفاقی داشت میافتاد؟ مگر خانوادهاش چقدر پولدار بودند؟
حتی اگر چنین بود، گو دونگهای حتی از او هم ثروتمندتر بود! هاه!
تنها پس از آن بود که گو دونگهای اصطلاح «برادر» که آن دختر به زبان آورد را به خاطر آورد. حالا این منطقی بود. آن پسر احتمالاً فقط یک بازنده بود که به سادگی این دو زیبایی را مانند یک خدمتکار همراهی میکرد.
در حالی که عمیقاً به چیزی فکر میکرد به لیام نگاه کرد.
دستهایش میخاریدند تا خودش دست به اقدام بزند، اما این کار عاقلانهای نیست. او قبلاً به لطف آن احمقهای خانواده اصلی با پدرش به مشکل خورده بود.
او نمیتوانست اینجا غوغا کند و نمایش به راه بیاندازد. زیرا پدرش ممکن است واقعاً او را طرد کند، اما این بدان معنا نیست که او میخواهد اجازه دهد این زن زیبا از دستانش خارج شود.
او ترجیح میدهد بمیرد ولی این اتفاق نیافتد!
چشمان گو دونگهای یک بار دیگر به سمت الهه درون اتاق رفت.
برای لحظهای تمام استدلالهای قبلی را فراموش کرد و تنها کاری که میخواست بکند این بود که او را با خود ببرد.
او حتی شروع به حرکت کرد و یک قدم به جلو برداشت، اما قبل از اینکه بتواند جلوتر برود، یک مدیر هتل دیگر به محل حادثه رسید.
«آقا اتاق ویآیپی با پنجره که منظرهی شهر رو داره موجوده. لطفاً ...
کتابهای تصادفی

