باز: تکامل آنلاین
قسمت: 427
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴۲۷ - پایان جهان
وقتی لیام به اتاق برگشت، هم شنیو و هم میمی با نگرانی به او نگاه کردند.
«برادر چی شد؟ اذیتت کرد؟» چشمان دختر جوان تقریباً اشکی شد زیرا ضربه روحی گذشته، هنوز در قلب او بود.
به جای لبخند خندان کودکانه، نگاهی ناتوان و غمگین داشت.
با توجه به اینکه تا همین اواخر لیام کسی بود که همیشه مورد آزار و اذیت و ضرب و شتم قرار میگرفت، او نگران بود که آیا همان اتفاق دوباره تکرار شده است.
قلب لیام با دیدنش در این حالت کمی درد گرفت. آهی آرام کشید و کنار دختر نشست: «نه، هیچ کس دیگه هرگز نمیتونه به ما صدمه بزنه.» پیشانی او را بوسید و او را نوازش کرد.
دختر بچه بلافاصله گیج شد و لیام را هل داد: «برادر چرا مدام منو اذیت میکنی!»
«چی؟ مگه چیکار کردم؟»
«آه. بیخیال این. پس برای چی صدات کرد؟» میمی گیج شد. چنین انسانهای تندخویی قطعاً خوب نبودند. این روی تمام صورتشان نوشته شده بود!
«هوممم.» لیام به طور معمول میوهای را که بالای یکی از ظروف بود برداشت و در دهانش انداخت. «لازم نیست خودت رد درگیرش کنی. اونا هیچکس نبودن»
اگر کسی، به خصوص اهل شهرشان شنیده بود که او اعضای خانواده گو را هیچکس مینامد، او را یک احمق فرض میکردند.
با این حال، به نظر میرسید که لیام اصلا اهمیتی نمیدهد: «خیلی خب هردوتون غذا خوردن رو تموم کردید؟ بیاید بریم. هنوز چندتا خرید دیگه برای انجام دادن داریم.»
«ها؟ بازم خرید؟»
دو دختر با تعجب به یکدیگر نگاه کردند زیرا از خرید خسته شده بودند. آنها نمیتوانستند بفهمند که چگونه لیام هنوز برای آن اشتیاق داشت.
اما دقایقی بعد معنای واقعی سخنان او را فهمیدند.
همراه با لیام، این دو در حال حمل بطری آب، دستمال کاغذی، جیره خشک، غذای کنسرو شده، و چندین مورد ضروری دیگر بودند.
میمیغر زد: «برادر اینا چیه؟ مگه داریم برای آخرالزمان آماده میشیم؟»
لیام با شنیدن کلمات او کمی تلو تلو خورد اما چیزی نگفت. بعد از چند ساعت قرار بود همه چ...
کتابهای تصادفی
