باز: تکامل آنلاین
قسمت: 439
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴۳۹ - تماشای احمق فراری
لیام درحالی که همزمان محیط را نظاره میکرد، پیشنهاد داد: «لرد گِت، میتونی بهم بگی که با کدوم دستور کیمیاگری راحت تری؟ میتونیم از اون شروع کنیم.»
قرار نبود دزدی از این مکان به این راحتیها باشد.
اول و مهمتر از همه، سطح رهبر پادگان بسیار بالا بود. لیام حتی نمی توانست سطح او را ببیند. تنها چیزی که میدید علامت سوال بود.
ثانیاً این مکان نیز در وسط شهر قرار داشت. بنابراین از آن بهشدت محافظت می شد و ناگفته نماند که این اتاق، بسیار شدید تحت نظارت بود.
این قطعا یک دردسر بود. لیام آهی کشید و به شیطانی که هنوز دستور اولیه معجون سلامتی را برایش توضیح میداد، توجه کرد.
کسی که حتی نمیتواند از روی دستورالعمل اولیه معجون سلامتی را درست کند، چرا زحمت دردسر کشیدن برای کیمیاگری را به خود میداد؟
اما لیام همچنین عزم راسخ و امتناع او از تسلیم شدن را تحسین میکرد. ولی موضوع این بود که این ویژگی ها همیشه مؤثر نبودند. گاهی اوقات بهتر است تسلیم شوید و ادامه ندهید.
از آنجا که شیطان بیچاره این کار را رها نمیکرد، بسیار رنج میکشید.
لیام سری تکان داد و گفت: «بسیار خوب، من قطعاً سعی میکنم بهتون کمک کنم، لرد گت.»
شیطان بیچاره تنها به این دلیل سخت کار میکرد که گنج ارزشمندی را در دست داشت. اگر او دیگر آن گنج را نداشت، آیا این باعث نمیشد که تسلیم شود و به آرامش برسد؟
لیام به گرمی لبخند زد و نقشه ای در ذهنش شکل گرفت.
«لرد گت، من درحال حاضر کمی از سفر خستهام. میتونیم چند ساعت دیگه اینجا همدیگه رو ببینیم؟»
لر شیطان غرغری کرد. سپس دستانش را به هم زد. «شما دو نفر، رهبر پادگان شهر ثول رو ببرید و بهش رسیدگی کنید.»
سپس برگشت و بیصدا به تمرین چیزی در دیگ پر زرق و برقی که بسیار نفیس به نظر میرسید، ادامه داد.
اگرچه سخنان او نشان میداد که به یکی دیگر از رهبران پادگان احترام میگذارد، اما اقدامات او به وضوح بیادبانه بود.
با این حال، لیام اهمیتی نمیداد. او همراه با دو شیطانی که او را به یکی از اتاقهای همان ساختمان بردند، حرکت کرد.
او را حتی به برج اصلی پادگان نبردند که نشانه بیاحترامی دیگری بود. اما لیام که همچنان لبخند میزد وارد اتاق شد و از بقیه خواست که آنجا را ترک کنند.
سپس در را قفل کرد و بلافاصله کار خود را شروع کرد. او با جستجوی فضای موجودی خود، سنگ سیاه بزرگی را که از نظر رنگ و بافت شبیه به سنگی بود که به تازگی دیده بود، بیرون آورد.
او پوزخند زد: «آره. این باید بدرد بخوره.»
چند دقیقه بعد...
لونا روی زمین در مقابل لیام آرمیده بود و در نزدیکی او لوح سنگیای تقریباً شبیه هما...
کتابهای تصادفی
