باز: تکامل آنلاین
قسمت: 457
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴۵۷ - میخوای بیای تو تیم ما؟
مدن فریاد زد: «رفیق! دارن فرار میکنن! ببین چطور مثل موش در میرن!»
«هاه. تاج منو با خودشون میبرن! اینقدر راحت قرار نیست در برید!»
آنیا اولین کسی بود که به سمت دسته بازیکنان حرکت کرد و گروه، بهویژه دختربچهای که تاج پر زرق و برقی روی سرش داشت، را هدف گرفت.
دیدن تاج ارزشمندش در دست یک دختربچهی بیمصرف، مثل سیلی به صورت او بود. او با خشم لبهایش را گاز گرفت و عصایش را تکان داد و بیدرنگ طلسمی برای حمله فرستاد.
برای او اهمیت نداشت که دوازده نفر دیگر دور دختربچه میدویدند؛ تنها چیزی که برایش مهم بود، تاجش بود.
بدون آن تاج، حتی احمقهای گروهش هم به او بیاحترامی میکردند و آنیا از این متنفر بود.
{شاخههای دام}
{برگهای لیزری}
آنیا بدون تردید از قویترین حملاتی که در زرادخانهاش داشت استفاده کرد. اینها مهارتهای پر زرق و برق نبودند، اما مؤثر بودند و، مهمتر از همه، هرگز او را ناامید نکرده بودند.
چشمانش برق میزد در حالی که برگهایی را میدید که سریعتر از گلوله بهسمت هدف حرکت میکردند.
هنگامی که شاخههای روی زمین زیر پای دختربچه جوانه زدند و او را در جای خود ثابت کردند، آن برگها باید با حرکتی سریع گردن حساسش را میبریدند.
آنیا با تحقیر لبخندی زد و دو شاخه را فرستاد تا تاجی را که به هر حال مال خودش بود، بگیرند. دختربچه حتی از آنچه که در حال نزدیک شدن به پشت سرش بود، آگاه نبود.
لبخند رضایتآمیز کوچکی بر لبان زن بلوند نقش بست و او با پاهای بلندش به جلو دوید، اما قبل از اینکه بتواند قدم دیگری بردارد، ناگهان اوضاع تغییر کرد.
برگهایی که قرار بود به پشت دختر برخورد کنند، بهجای آن توسط سپری متوقف شدند. مردی بزرگ از ناکجاآباد ظاهر شده بود.
«هاه.» آنیا با عصبانیت دندانهایش را به هم فشرد و چند {برگ لیزری} دیگر فرستاد، اما درک هر با...
کتابهای تصادفی


