باز: تکامل آنلاین
قسمت: 463
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴۶۳ – بهترین دوستها تا ابد
لیام زمان گذاشت و لوح سنگی را با دقت وارسی کرد.
او با احتیاط آن را در دستانش گرفت، البته با تمام دقتی که میتوانست؛ چون این لوح به اندازه یک کوه سنگین بود و جابهجایی آن کار سادهای نبود.
خوشبختانه، فقط قسمت جلویی لوح مهم به نظر میرسید؛ جایی که چیزی روی آن حکاکی شده بود. پس لازم نبود آن را مدت زیادی از نزدیک بررسی کند.
بعد از چند دقیقه، آن را روی زمین گذاشت و کمی به دیوار تکیهاش داد، درست مثل کاری که دیو کرده بود.
لیام نفس عمیقی کشید، خودش را آرام کرد و در حالت مراقبه مقابل لوح نشست. با دقت به آن خیره شد، تلاش میکرد عمق معنای آن را درک کند.
این لوح سنگی گنجی بینظیر بود و شک و تردیدی در این نبود. از همان لحظهای که وارد اتاق کیمیاگری دیو شده بود، احساسی عمیق او را به سمت لوح کشانده بود.
او بهوضوح این حس را درک میکرد. چیزی عمیق در این لوح سنگی وجود داشت؛ گرچه نمیتوانست دقیقا منبع این حس را شناسایی کند، اما این احساس برایش انکارناپذیر بود.
اگر فقط میتوانست بفهمد چه چیزی این قطعه سنگ را خاص کرده، شاید میتوانست به پیشرفتهای عظیمی در مهارت کیمیاگریاش دست یابد.
اما در حال حاضر، این بیشتر شبیه یک آرزو بود...
لیام تمام تلاشش را کرد تا معنای این حس را دریابد و رازهای لوح را کشف کند، اما بیفایده بود.
پس از حدود یک ساعت، تصمیم گرفت کمی استراحت کند. به گوشیاش نگاهی انداخت و متوجه شد میا برایش پیامی فرستاده.
«من اینجام، توی برج پیویپی.» لیام هم به میا گفت که کجاست و او بلافاصله به در اتاقش رسید.
لیام با لبخندی در را باز کرد. «خیلی سریع اومدی! کاری داشتی؟»
اتاق کیمیاگری...
کتابهای تصادفی


