بذر کتان
قسمت: 22
چپتر 22
من دیگه یه انسان هستم
صدای امواج دریا به گوش میرسید و دنیا توی هاله ی روشن آبی رنگی غوطه میخورد. یه شهر ساحلی؟ یه دهکده؟ و چه اتفاقی در حال رخ دادنه؟ ای چی چو خودش رو ناظر زندگی روزمره ی یک دهکده ی ساحلی میدید.
سه انسان نسبتا قد بلند، توی جزیره زندگی میکردن. اون ها ظاهری شبیه به بقیه ی انسان ها داشتن اما هاله و انرژی شون کمابیش با بقیه فرق داشت. ای چی چو با یک نگاه فهمید که اونها از نژاد انسان ها نیستن. اونها موجودات دریایی بودن که در کالبد های انسانی زندگی میکردن.
رشته هایی انرژیکی بین مردم دهکده برقرار بود که سررشته ی محکم و درشتی از اونها به این سه نفر میرسید. آدم های دهکده نه خوب بودن و نه بد؛ همه ی اون رفتارهایی رو نشون میدادن که از یک انسان انتظار میرفت. اون ها دقیقا نمیدونستن که چه کاری بده و ممکنه به زندگی و طبیعت اطرافشون ضرر بزنه.
دریا داشت طوفانی میشد و وضعیت زمین در حال متحول شدن بود. ۳ موجود دریایی برای یک بازه ی زمانی طولانی، سعی کرده بودن که انرژی مخرب و زائدی رو درون خودشون ضبط کنن تا اکوسیستم اطراف شون بتونه به حیات و بقای خودش ادامه بده. بخصوص اونها سعی داشتن که از آدم ها در مسیر رشد ذهنی شون محافظت کنن. این کار رو نه تنها به کمک انرژی ذهنی شون بلکه به کمک چیزایی که به بقیه یاد میدادن به پیش میبردن.
ای چی چو نزدیک تر شد. چیزی در مورد اون سه نفر بود که براش آشنا و جاذب بود. دو نفر از اون ها مونث بودن و یکی از اون ها مذکر. اونها خواهر و برادر بودن و اینو میشد از شباهت زیادشون فهمید. ای چی چو احساس کرد که به درون بدن یکی از اون ها کشیده میشه.
به محض کشیده شدن، احساس کرد که داره با خاطرات و احساسات اون مرد یکی میشه. اون داشت درد میکشید و سعی میکرد که انرژی محبوس درون خودش رو مهار کنه. مردم قبیله نمیدونستن دقیقا چه اتفاقی در حال رخ دادنه اما بعضی از اون ها که حساسیت بیشتری به انرژی داشتن، حدس زده بودن که این تغییرات به نحوی با وضعیت سه محافظ قبیله در ارتباطه. همزمان با طولانی شدن طوفان، اون سه نفر از پا افتاده و مریض شده بودن. افرادی که همیشه سرحال بودن و هیچ مشکل بخصوصی نداشتن.
ای چی چو احساس میکرد که بدنش خیلی سنگین شده. هر لحظه حس میکرد که در حال انفجاره اما دوست نداشت که این اتفاق بیوفته. به طریقی میدونست که این انفجار انرژیکی میتونه باعث ایجاد خسارت بشه.
اما این اتفاقی اجتناب ناپذیر بود. ای چی چو دید که خودش و خواهراش از کالبد فیزیکی شون خارج شدن. ای چی چو در قالب یک روح، سعی داشت با مردم قبیله صحبت کنه و ازشون بابت این اتفاق عذر خواهی کنه. سعی داشت بهشون توضیح...
کتابهای تصادفی

