دنیای جادو

در دنیا، احساسات پیچیده ای وجود دارن که می تونن به طور همزمان، به ذهن یه نفر هجوم بیارن. همه ی ما در طول زندگی، سلسله ای از تغییر و تحول رو تجربه میکنیم که ممکنه با اونچه که از زندگی توقع داریم سازگاری نداشته باشه. احساس پوچی می تونه درست در سایه ی همچین اتفاقاتی شکل بگیره.

در دنیای پوچی، عشق گاهی می تونه به عنوان یه تفریح یا روشی برای به دست آوردن خودباوری یا راهی برای جبران احساس سرخوردگی، بازیچه قرار بگیره.

توی همچین وضعیتی ممکنه که یه موجود با تمام توان خودش، درگیر یه ماجرای عاشقانه بشه اما به خاطر احساس پوچی، در نهایت یه حس بیزاری عمیق از تک تک انسان ها رو تجربه کنه. این موقع است که دیگه هیچکس نمی تونه ما رو قانع کنه تا بخوایم با دیگران ارتباط برقرار کنیم.

دو جی مشغول مطالعه ی یه کتاب قدیمی و خاک گرفته، روی یه تخت خواب نرم و گرم و معلقه. هاله ی اون خیلی آروم به نظر میرسه اما کتابی که می خونه، لزوما محتوای روشنی نداره.

دو جی با خودش فکر میکنه که امشب، چه نیرویی از دل تاریکی بهش نگاه کرد و باعث از بین رفتن تمرکزش شد؟

***

نیوسوما با تکونی از جا بلند شد. این احساسو داره که به دوران کودکیش برگشته. همه چیز سرجاش هست حتی صندل های مادرش که همیشه گوشه ی ورودی اتاق، به دیوار تکیه داده شده.

نگاه نیوسوما به گوشه ی اتاق میوفته، جایی که یه آیینه قرار گرفته.

-اونچا چیه؟

نیوسوما مردی با چهره ای ناشناخته رو میبینه که توی آیینه ایستاده و به سمتش نگاه میکنه.

نیوسوما پلک میزنه و با دقت بیشتری نگاه میکنه اما کسی توی آیینه نیست. نیوسوما احساس میکنه که باید اتاقو ترک کنه. شاید رفتن توی خیابون بتونه غریزه ی ترسی که وجودشو درگیر کرده رو مهار کنه.

اما همین که به سمت در میره، به یاد میاره که تمام شهر، درگیر بیماریه و روح ها و موجودات غلیظ و متافیزیکی، می تونن حتی بیشتر هم براش خودنمایی کنن.

نیوسوما به بدنش دستور میده که ترس رو مهار کنه و توی اتاق ...