فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

افسانه باروت سرد

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 9: دو از یک

-ولم کن.

-ازت خواستم که بشینی.

کلمات به سرعت میان دامیان و پسر رد و بدل می‌شدند. هیچ‌کدام خیال کوتاه آمدن نداشتند. دلیل رفتار پسرک چه می‌توانست باشد؟ غرور؟ ترس؟ جوان نمی‌دانست. گوش دادن به سخنانش تنها راه ممکن برای فهمیدن بود.

-ولم کن عوضی!

ابروهای شاهزاده گره خوردند: «نکنه شیرین عقلی، چیزی هستی پسر؟ چرا دنبال همچین موجودی راه افتادی؟»

-به تو ربطی نداره!

شاهزاده دستش را روی صورتش گذاشت. هیچ وقت تصور نمی‌کرد که مجبور شود برای کمک کردن به کسی راضی‌اش کند؛ گویی هریک از آن‌ها به زبانی غریب سخن می‌گفت. او سعی کرد با کشیدن یک نفس عمیق خودش را برای ادامه دادن آرام کند: «هااه...! مشکلت چیه؟ دارم سعی می‌کنم تا کمکت کنم، ولی تو...»

-...دروغه! مطمئنم حتی تلاش هم نمی‌کنی. تو... همش به خاطر امثال تو... همش تقصیر شماست!

پسر بی‌دلیل حاشا نمی‌کرد. دامیان می‌توانست احساسش کند، گویی یک سد ذهنی از درد جلوی جلب اعتماد او را می‌گرفت. می‌خواست به طفل کمک کند، اما راه گذشتن از سد را نمی‌دانست؛ پس به لکنت افتاد: «منظورت چی... من... ما... اصلا ربطی...»

-اهمیتی نمی‌دم! تمومش کن! دروغ گفتن رو تمومش کن! چرا ولم نمی‌کنی؟

شاهزاده ساکت شد. پسر را درک می‌کرد، اما کلمات درست را نمی‌دانست. باید بیرونش می‌ریخت، ولی چگونه؟ بی اختیار، زانو زد. سپس دست آزادش را روی سینه گذاشت و به نرمی گفت: «من، نمی‌دونم چی از سر گذروندی، و حق داری که به ما اعتماد نداشته باشی، ولی قسم می‌خورم، من فقط می‌خوام کمک کنم، قسم می‌خورم...»

-واقعاً...واقعا حاضری هر کاری بکنی؟

-...آره.

-پس بکشش!

-چ-چی؟

آن جمله سریع‌تر از آن که شاهزاده بتواند بفهمد بیرون پرید؛ گویی از قبل آماده شده باشد. اگر نمی‌دانستی، خیال می‌کردی آن کودک ناتوان و ضعیف، بحث‌شان را عمدا به این سمت هدایت کرده. شاید می‌دانسته که پنجه‌های خود خطری ندارند، پس به تیزترین پنجه در دیدرس خود پناه برده بود.

پسرک بی‌صبرانه ادامه داد: «اون غول، اون هیولای لعنتی رو بکش!» جملاتش سریع و به طرز عجیبی التماس گونه بودند: «اگه همچین آدم خیرخواهی هستی. قبل از این که اون کس دیگه‌ای رو بکشه، بکشش.»

زبان دامیان فلج شد. جوابی نداشت. ممکن نبود که بتواند؛ پسر غیرممکن را می‌خواست. سراسیمه پاسخ داد: «...معلوم هست چی داری می‌گی»

-اگه نمی‌تونی، ولم کن!

-بچه، ازم می‌خوای تفنگمو سمت چیزی بگیرم که می‌تونه منو با یه اشاره انگشتش له کنه؟ می‌خوای زندگیمو دور بندازم؟

-برای همین بهت گفتم، ولم کن!

پسرک سعی می‌کرد با رد کردن جوان، به پیروی وادارش کند. دوست نداشت برای خواسته خودش بقیه را به احساس گناه بی‌اندازد، اما چاره دیگری به ذهنش نمی‌رسید.

او دست‌هایش را روی دست دامیان گذاشت و سعی کرد او را عقب براند، اما جوان با تردید مقاومت کرد. از مرگ می‌ترسید و می‌دانست که شلیک به غول او را از همیشه به آن نزدیک‌تر می‌کند، ولی دو دلی رهایش نمی‌کرد. سعی کرد راه فراری بسازد: «جواب سوالم رو ندادی، چرا دنبالش هستی؟ چرا می‌خوای بمیره؟»

اما پاسخ پسرک انکار را سخت‌تر کرد: «چند بار باید بگم؟ به تو ربطی نداره، لعنتی، اگه اون شیطان همه چیز تو رو هم ازت می‌گرفت، تو هم دنبال کشتنش بودی! اگه خانواده تو هم به دستش می‌مردند تو هم می‌خواستی نابودش کنی! خدا لعنتت کنه!»

قطره‌های درشت اشک شروع به بارش از چشمان پسر کردند. دامیان اما چیزی نگفت؛ چیزی برای گفتن نمانده بود. در نهایت، پس از چند دقیقه طولانی، کلماتش به اندازه‌ای که برای جمله بعدی نیاز داشت قوت گرفتند: «من... متاسفم. ولی...»

پسر منتظر تمام شدن حرف دامیان نماند و گفت: «می‌دونستم... دروغ می‌گفتی. از همون لحظه‌ای که تفنگ‌هاتون رو دیدم می‌دونستم؛ شما سوارها... چه انتظاری از کسایی که ما رو از خونه مون بیرون کردن داشتم؟ احمق بودم، فقط ولم کن!» و سپس اشک‌هایش را با آستین لباسش پاک کرد.

به ناگاه، هوای اطراف شاهزاده وزن گرفت؛ آب دهانش هم تلخی می‌کرد. توقع همچین حقیقتی را نداشت. حال، وزن گناهان روی دوشش چندین برابر سنگین‌تر احساس می‌شد؛ این دقیقا چیزی بود که احمدی که تمام مدت با چشم‌های نیمه بازش تماشا می‌کرد می‌خواست. پشیمانی بیشتر دامیان.

جوان خواست چیزی بگوید: «سوارها... اون‌ها چ...» ولی تمامش نکرد. به جای آن، به ترتیب جدیدی از کلمات پناه برد: «من... نمی‌تونم غول رو برای تو بکشم.»

مشت‌های تنگ پسرک، تنگتر شدند.

دامیان ادامه داد: «من نمی‌تونم، چون جونم رو دوست دارم. ولی اگه این‌قدر خواستار مرگش هستی، خودت می‌تونی انجامش بدی.»

چهره پسر به یک‌باره رنگ خشم گرفت، اما قبل از این که بتواند فریاد بزند و از جوان برای به چشم کشیدن ناتوانی‌اش شکایت کند، با یک صحنه عجیب مواجه شد. آن به ظاهر سوار، بالاخره دستش را از روی شانه او جدا کرده و با آن تفنگش را برداشته بود تا به او پیشنهادش دهد.

حالت صورت پسرک کمی تغییر کرد، اما سریع به خود قبلی‌اش برگشت: «یه تفنگ کافی نیست.»

دامیان پاسخ داد: «می‌دونم.» و آنگاه، با فرو بردن دست دیگرش در جیب، چیزی بیرون آورد.

طفل، کنجکاوانه به جلو خم شد تا هدیه سوار را ببیند؛ سه گلوله سربی، تمام چیزی بود که جوان پیشنهاد می‌داد.

-شوخیت گرفته؟ گلوله؟ انتظار داشتی با تفنگ بدون گلوله...

-صبر داشته باش.

پس از گفتن آن، شاهزاده دستش را مشت کرد. خیلی زود، نوری درخشان آسمان گرگ و میش را روشن‌تر نمود؛ درخششی آنچنان کور کننده که نمی‌شد مستقیما به آن چشم دوخت، ولی آنچنان کوچک که به راحتی با قایم کردن آن دست در زیر کت‌هایشان، پنهان می‌شد. به یک ستاره می‌نمایید.

پسر با شگفتی گفت: «ج-جادو؟!»

دامیان با غرور سرش را تکان داد. آخرین بار به خاطر تهدید بالای شلیک‌های یاشار، فقط به اندازه چند ثانیه به جادوی خود مهلت رشد داده بود، اما این بار می‌خواست گلوله را با جادو تبرک دهد؛ برای همین این بار مشتش را برای مدتی نسبتا طولانی بسته نگه داشت.

سرانجام، پس از اطمینان از کیفیت‌شان، سه گلوله سربی که حال ترک‌های ریز درخشانی داشتند و توسط یک هاله متحوش کننده به آغوش کشیده شده بودند، به همراه تفنگ به پسر اهدا شدند.

پسرک سعی کرد با نادیده گرفتن دستپاچگی‌اش چیزی بگوید: «من، من..» ولی دامیان از قبل جوابش را آماده کرده بود: «اگه می‌خوای بکشیش، بکشش. کمک دیگه‌ای بهت نمی‌کنم.»

لب‌های طفل می‌لرزیدند، اما در چشم به هم زدنی محکم شدند. او با نگاهی سرشار از قدردانی، تفنگ و گلوله‌ها را به سینه چسباند و از آن‌جا دور شد.

کتاب‌های تصادفی