فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

افسانه باروت سرد

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 10: احتمال مرگ

احمد با قدم‌های آهسته، خود را به پشت دامیان رساند و گفت: «قربان، مطمئنید؟ دادن تفنگ با ارزش‌تون به اون وحشی...»

دامیان بدون چشم برداشتن از افقی که خطش را دنبال می‌کرد پاسخ داد: «مشکلی نیست. تفنگ من هم در نهایت، فقط یه تفنگه.»

-حتی اگه اینطور بگید...

احمد نفسی از سر ناامیدی بیرون داد. اگر دامیان نمی‌توانست میراث پدرش را در هنگام روز بزرگ با خود داشته باشد، عملی کردن برنامه‌های فداییون سخت می‌شد. با این‌حال، نمی‌توانست نظرش را به او تحمیل کند، پس به ناچار با تکان دادن سرش تصمیم او را پذیرفت؛ سپس چشم‌هایش را به سمت او برگرداند تا از قدم بعدی مطمئن شود: دنبالش ک...» اما جمله‌اش هیچ‌وقت به پایان نرسید.

چیزی که می‌دید را باور نمی‌کرد. رگی قرمز، درحال روییدن روی گردن دامیان بود و به مانند ماری از آن بالا می‌رفت؛ احمد یک پزشک یا عارف نبود، اما نشانه‌های آن نفرین را خوب می‌شناخت. همان تاریکی که پادشاه قبلی را زمین زد، حال به سراغ پسرش آمده بود. او چشمانش را باور نمی‌کرد، پس بی تعلل پرسید: «شاهزاده! اون رگ قرمز روی گردنتون... شما...!»

دامیان کمی از آشکار شدن رازش شوکه شد، اما سریع به خود آمد و پاسخ داد: «آره. بیماری پدرم به من هم ارث رسیده.»

احمد ثانیه‌ای سکوت کرد، آن‌گاه با حالت تاسف برانگیزی روی زمین افتاد و پس از گذاشتن دست‌هایش روی سر، زمزمه کرد: «امکان نداره... شما دارید از دستش می‌دید... امکان نداره... خانواده سلطنتی نفرین شده است...»

جوان اما از واکنش همراهش راضی نبود، پس گفت: «تمومش کن. از همون روزی که تصمیم گرفتم جادو رو یاد بگیرم، خطراتش رو هم می‌دونستم.»

احمد هنوز به خود نیامده بود: «تمومش کنم... تمومش کنم؟ چرا باید تمومش کنم؟ اگه راجع به رشد بیماری توی بدنت می‌دونستی چرا مدام از جادو استفاده می‌کردی؟ نمی‌خوای زندگی کنی؟ تو...»

دامیان تا اتمام تلاش احمد برای ناسزا نگفتن صبر کرد، سپس به آرامی پاسخ داد: «مجبور بودم. اگه نمی‌کردم می‌مردیم.»

-پس چرا برای اون بچه انجامش دادی؟

-لیاقتش رو داشت. باید براش جبران می‌کردم، برای کاری که سربازهای کشور من انجام دادن.

احمد با ناباوری به چهره جوان خیره شد. تا چند دقیقه قبل مطمئن بود که همراهش احتمالا از شنیدن داستان پسرک احساس گناه می‌کند و در نهایت به خاطر آن احساس به پسر کمک خواهد کرد و راجع به جنگیدن با سوارها مصمم‌تر خواهد شد، اما هیچ یک از آن خوش اقبالی‌ها در صورت مرگ دامیان برای احمد فایده‌ای نداشت. در واقع، آن پسرک شرایط را بدتر کرده بود.

احمد از نحوه رخ دادن زنجیره اتفاقات راضی نبود، ولی نمی‌توانست برای تغییر گذشته کاری بکند؛ پس بعد از چند لحظه‌ای، با بد خلقی سخنان شاهزاده را پذیرفت و بلند شد. سپس درحالی که برف روی لباسش را می‌تکاند پرسید: «چقدر... چقدر دیگه وقت دارین؟»

دامیان چشم‌هایش را به زمین دوخت: «احتمالا بتونم تا بعد از نجات خواهرم از جادو استفاده کنم؛ راجع به مرگم هم... نمی‌دونم. شاید چند سالی.»

چشم‌های احمد پر از اشک شدند؛ او با دو دستش شانه‌های جوان را گرفت و گفت: «دامیان... قسم می‌خورم نذارم به سرنوشت پدرت دچار بشی.» آن‌گاه به سرعت دست راستش را روی سینه گذاشت و ادامه داد: «به شرافتم قسم می‌خورم.»

دامیان سریعا دست دوستش را گرفت و گفت: «به این کارها نیازی نیست!» سپس با روی لب گذاشتن یک لبخند دروغین و خالی ادامه داد: «شاید ضعیف‌تر بشم، ولی این تفنگ زنگ زده به اندازه‌ای استقامت داره که برای چند وقتی به جنگیدن ادامه بده.»

صورت احمد گویای تمام احساساتش بودند، ولی نمی‌توانست با ضعفش ذهن شاهزاده را هم بهم بریزد؛ پس چشمانش را به هم فشار داد تا اشک‌هایش را نگه دارد، سپس به طرف همراه خود برگشت و گفت: «دستورتون چیه سرورم؟ قدم بعدی‌مون چیه؟»

دامیان، بار دیگر به سمت افق برگشت و گفت: «دنبال بچه می‌ریم، تلاش می‌کنیم تا زنده نگهش داریم، تلاش می‌کنیم که نجاتش بدیم و نمی‌ریم.»

احمد با تمام توان پاسخ داد: «چشم.» و دو مرد مسیر رد پاهای عظیم الجثه را پیش گرفتند.

****

کفش‌های کودک به سرعت به روی زمین می‌خوردند و او را به جلو می‌راندند؛ وزن قدم‌هایش به اندازه‌ای نبود که توی برف فرو برود، پس با در نظر گرفتن سرعت حرکت کند غول، تا چند دقیقه دیگر به او می‌رسید.

نفس‌هایش آرام و قرار نداشتند، دو هفته بیشتر از اولین دیدارش با هیولا نمی‌گذشت، اما حس می‌کرد درحال قدم برداشتن به سمت آرزوی چندین ساله‌اش است. به گونه‌ای به پهنای صورت لبخند می‌زد، که گویی دروازه‌های بهشت به رویش باز شده باشند.

سرانجام، پس از چند دقیقه یا چند ساعت، درخشش کلاه‌خود شیطان در زیر نور خورشید، دیده شد.

قدم‌های کودک کندتر شدند. فکر می‌کرد با دیدن سایه‌اش، سریعا به سمت آن حمله‌ور شده و هر سه تیر را روی صورتش خالی می‌کند، اما تنها پس از رویت حریفش بود که توانست به یاد بیاورد؛ آن هاله له کننده و بوی تعفنی که از صدها قدم فاصله هم قابل استشمام بود، آن تن عظیم که به کوه‌ها شباهت داشت، آن شمشیر زنگ زده آهنی که حمل می‌کرد، امکان نداشت به همین راحتی تمام شود. بی اختیار، ایستاد.

تمام اعضای بدنش یک صدا حکم مرگ غول را صادر می‌کردند، پس در اراده‌اش برای جنگیدن شکی نبود؛ اما چگونه می‌توانست زمین گیرش کند؟ اصلا گلوله‌ها به صورتش می‌رسیدند؟ اصلا کشتن آن موجود، ممکن بود؟ سوالات بی‌جواب مدفون شده در گوشه و کنار ذهنش که تا الان به وسیله او سرکوب می‌شدند، پس از احساس خطر مرگ شروع به فوران کردند. باید نقشه‌ای می‌کشید؛ نمی‌توانست بی محابا اقدام کند.

او نفس کوچکی بیرون داد؛ از این به بعد، هر قدم حیاتی بود. برای مدت کوتاهی در فکر فرو رفت؛ سعی می‌کرد تمام راه‌هایی که می‌توانست پیش بگیرد را تصور کند، اما کمتر راهی پیدا می‌شد که در چند ثانیه او را به کشتن ندهد. معقول‌ترین تصمیم، برگشتن و فرار کردن به نظر می‌رسید؛ اما پسرک آن را نمی‌خواست.

پس از مدتی نامعلوم، پاهای پسر دوباره شروع به حرکت کردند؛ اول یک قدم بلند و مستحکم، سپس یک قدم کوتاه و سریع‌تر، و در آخر بی‌شمار قدمی که ترکیبی از بلندی قدم اول و چابکی قدم دوم بودند.

نمی‌دانست چه کند، اما باید شلیک می‌کرد؛ تفنگ را برای همین گرفته بود. چه می‌مرد و به خانواده‌اش می‌پیوست، و چه زنده می‌ماند و طعم شیرین انتقام را می‌چشید، برای حالا باید قدم برمی‌داشت.

کتاب‌های تصادفی