فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

افسانه باروت سرد

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 11: نبرد با غول

درحالی که تلاش می‌کرد لرزش‌های بدنش را به بهترین حالتی که می‌توانست کنترل کند، سر هیولا را هدف گرفت و ماشه را کشید. حال دیگر فرصتی برای عقب کشیدن نداشت.

تفنگش توانست وظیفه‌اش را برای شلیک گلوله به طور کامل انجام دهد، اما دستان ناتوان پسرک قابل به مهار آن نبودند، پس بعد از راندن گلوله به سمت سر موجود، به عقب پرت شد.

گلوله غرید و به سمت شکار خود حمله کرد؛ با حرکت آن، هوای اطرافش هم دریده می‌شد، آسمان ناتوان از کند کردن مشت سربی، به دو نیم می‌شکافت و یک سنگینی زیبا و ترسناک را به ارمغان می‌آورد؛ نزدیک‌ترین تشبیه، مرگ بود.

در چشم به هم زدنی، مسیر ما بین لوله تفنگ و صورت غول طی شد. گلوله با همان سرعت، خود را به زیر گونه شیطان رساند و به مانند پتکی، خود را به آن کوبید.

ضربه به قدری قوی بود که هیولا را متوجه مهاجمش کند، اما نه به اندازه‌ای که پوست زره مانندش را خراش دهد. پتک، ناتوان از شکافتن هدف، با جهشی به عقب پرتاب شده و در چند متری صورت هیولا منفجر گشت.

در کسری از ثانیه، امید و توهم موفقیت پسرک به خاک تبدیل شده بودند. رنگ از رخسارش پرید، سعی کرد وحشتش را کنترل کند و نقشه دیگری بکشد، اما پاهایش جانی نداشتند. تنها چیزی که می‌دید، چشم بدون روح غولی بود که حالا مستقیما به او نگاه می‌کرد.

طفل احساس می‌کرد هزاران حشره سمی درحال تکان خوردن در شکمش هستند؛ حالا چه؟ نقشه‌اش بعد از این چه بود؟ نمی‌دانست. نمی‌خواست به همین سادگی بمیرد.

او با درماندگی به سمت تفنگی که چند قدم آن طرف‌تر افتاده بود، شیرجه زد؛ حتی اگر به آن می‌رسید، پر کردن دوباره سلاح در ناچیز زمانی که داشت، غیرممکن به نظر می‌رسد؛ اما چاره چه بود؟ باید انجامش می‌داد.

غول به موجود ناچیزی که روی زمین می‌خیزد نگاهی انداخت، سپس با دستش سوختگی صورتش را احساس کرد؛ چشم‌های مرده مانندش مدام سعی می‌کردند آسیبش را نشانش دهند، ولی قادر به انجامش نبودند.

سرانجام، پس از برسی زخمش برای مدتی کوتاه، هیولا با تولید صدایی عجیب، دستش را به سمت شمشیر زنگ زده خود برد و آن را از غلاف بیرون کشید.

پسرک هنوز روی زمین، برای تفنگ تقلا می‌کرد. غول، نگاه کنجکاوانه دیگری به پسر انداخت، سپس پس از تعللی کوتاه، شمشیرش را بالای سر برد. نوک سلاحش به قدری بالا می‌رفت که به نظر می‌رسید اگر هیولا با بی‌احتیاطی از آن استفاده کند، آسمان هم پاره خواهد شد.

ناگهان، گلوله‌ای دیگر به مانند شاهینی از سمت پسر، با یک جیغ شکار شکوه‌مند با سمت غول هجوم برد. قدرت این شاهین، از قبلی چیزی کم نداشت، ولی آن موجود ثابت کرده بود که می‌تواند تحمل شان کند، پس این بار هم به جز یک سوختی کوچک در زیر بینی، آسیبی ندید.

آسیب‌ها برایش چیزی نبود، اما درد غول را کنجکاو می‌کرد؛ او شمشیرش را پایین آورد و برای بار دوم به صورتش دست کشید؛ به نظر می‌رسید با تمام آن احساسات غریبه باشد. کسی چه می‌دانست؟ شاید درد برایش تازگی داشت.

هیولا به دقت به پسر و تقلای دوباره‌اش چشم دوخت. انتظار این که شمشیر را بالا برده و کل آن اطراف را با خاک یکسان کند غیر طبیعی نبود، ولی انگار می‌خواست بیشتر راجع به دشمن کوچکش بداند.

او با دقت زانو زد و سرش را نزدیک موجود کوچک برد. نمی‌توانست از کف دستش بزرگ‌تر باشد؛ احتمالا درمورد قدرت غیر معمول آن، بی‌نهایت سوال داشت.

پسرک با تمام توان می‌جنگید تا بتواند برای بار سوم تفنگ را شلیک کند. می‌دانست که شانسش ناچیز است، اما چاره دیگری نداشت. اول تمام گلوله‌هایش را به سمتش شلیک می‌کرد، سپس در صورت شکست، با قنداق تفنگ و در نهایت هم با چنگ و دندان به جنگ او می‌رفت؛ در نظر داشت تا آخرین نفس بجنگد. حال که اولین قدم را برداشته بود، نمی‌توانست عقب بکشد. در هر صورت خوشحال بود؛ حتی اگر می‌میرد، حداقل از وظیفه تحمل آن عذاب، معاف می‌شد.

هیولا چشمش را به نزدیک پسر آورده و با دقت او را برسی می‌کرد. تکان خوردن‌هایش آزارش می‌دادند، پس انگشت غول‌آسای خود را بالا آورد و روی بدن او گذاشت.

به سرعت، درد ناشی از فشار انگشت هیولا در بدن پسرک پیچید و او را به فریاد زدن وا داشت. شیطان به سختی نوازشش کرده بود، اما همان فشار کوچک، قدرت کافی را برای له کردن بدن پسرک را داشت.

او به سختی دستش را بالاتر برد تا به تفنگ برسد؛ نمی‌خواست شکست را بپذیرد، هنوز نه. بالاخره، گلوله سوم آماده پرواز بود. پسرک بار دیگر صورت غول را، که این بار نزدیک‌تر از همیشه بود، هدف گرفت و در نهایت شلیک کرد.

پرواز گلوله در لحظه‌ای فاصله بین آن دو را پیمود و در چشم غول فرود آمد؛ هیولا اول کمی به خاطر گرمای تکه کوچک آهن ناراحت شد و سعی کرد با دست دیگرش چشمش را تمیز کند، اما اتفاق بعدی ورق را برگرداند.

گلوله جادویی، منفجر شد. انفجار دقیقا به بزرگی دو انفجار دیگر بود، با این تفاوت که به جای پوست سخت شیطان، درون چشمش اتفاق می‌افتاد. خیلی زود، خون لجن مانند موجود از چشم آسیب دیده او پایین می‌ریخت.

هیولا فریاد زد. جوری فریاد می‌زد که انگار درحال تجربه بزرگ‌ترین درد دنیاست؛ به قدری بلند بود که کمی زمین را می‌لرزاند. صدای نعره مانندش باعث شد پسرک بی‌اختیار دست‌هایش را به گوش‌های خود بچسباند‌.

پس از یک سوگواری طولانی، احساس بی‌قراری و ستوه، جای خود را به خشم داد و پشت آن مخفی شد. فریادهای طولانی غول دیگر از رنج نبودند، او خشمگین بود.

شمشیر هیولا، این بار سریع‌تر از دفعه پیش بالا رفت. می‌خواست کودک را نابود کند. می‌خواست این‌قدر به او ضربه بزند که هر اثری از آن را کاملا پاک کرده باشد.

ولی دقیقا یک لحظه قبل از شروع فرود شمشیرش، تفنگی دیگر شلیک شد. این بار اما نه یک گلوله جادویی، بلکه یک تیر معمولی سربی از دوردست به سمتش شلیک شده و روی پشت سرش فرود آمد.

گلوله به اندازه‌ای قوی نبود که او را آزار دهد، اما قطعا به اندازه‌ای اثر داشت که احساس شود؛ و همین احساس برای دیوانه کردن یک غول خشمگین کفایت می‌کرد.

کتاب‌های تصادفی