افسانه باروت سرد
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 12: شلیک نهایی
دامیان، تفنگ احمد را پایین آورد و به حریف کوه مانند خود نگاهی انداخت. غول در مرز دیوانگی بود؛ جوری که خرخر میکرد، نگاه یک چشمیاش، عضلاتی که با جنون در زیر پوستش میرقصیدند و بالا و پایین میشدند، همه چیز خبر از یک مبارزه غیرممکن میداد.
شاهزاده یک گلوله دیگر بیرون آورد و آن را در دست فشار داد تا با نور و جادو غسل شود، سپس پس از مجهز کردن تفنگ با گلوله معمولی دیگری و در جیب گذاشتن گلوله جادویی، از احمد جدا شده و به سمت غول دوید.
هیولا اما به هیچ یک از رفتارهای او اهمیتی نمیداد، فقط میخواست نابودشان کند؛ فریادهای از جنس کینه مدام از دهانش بیرون میزدند و رگهای پیشانیاش را بیشتر متورم میکردند. هیچ قراری نداشت.
او شمشیر زنگ زدهاش را که به نیت کشتن پسرک بالا برده بود، چرخاند و به سمت جوان پرتاب کرد.
شمشیر با زمین فاصله زیادی نداشت، اما اینطور نبود که زمین را لمس کند؛ یک فضای کوچک بینشان باز مانده بود. در چشمان غول آن فاصله به نظر ناچیز میآمد، اما فضای کافی را برای شاهزاده مهیا میکرد تا با خوابیدن روی زمین از آن تکه آهن بلند، اجتناب کند.
او بدنش را روی زمین انداخت، سپس به محض رد شدن شمشیر غول، گلوله دیگری به سمت پیشانیاش شلیک کرد.
غول آسیبی ندید، ولی کاملا قوه تفکرش را از دست داد. ابروهایش را در هم گره زد و غرید؛ نگاه تک چشمش از آتش خشم پر شده بود.
درحالی که دندانهایش را به هم فشار میداد و آب دهانش را که با خون تیرهاش مخلوط شده و به زمین میریخت را از روی چانهاش پاک میکرد، شمشیرش را به کنار گذاشت. سپس دستان بزرگش را مشت کرد و به سمت دامیان هجوم برد.
خوشبختانه هنوز سرعتش به قدری نبود که شاهزاده زمان تصمیم تصمیمگیری نداشته باشد؛ او از زیر مشت اول هیولا گذشت، آنگاه درحالی که داشت تفنگ خود را با باروت پر میکرد از مشت دوم پنهان شد؛ مشت سوم و چهارم هم به همان منوال رد کرد.
دستهای غول میلرزیدند. نفس نفس میزد؛ میزان بزاغ و هوای گرمی که با هر نفس از بدنش خارج میشد غیر قابل اندازهگیری بود. بار دیگر با تک چشمش موقعیت شاهزاده مزاحم را پیدا کرد، سپس با سرعتی چندین برابر سریعتر، به سمتش پرید.
شاهزاده اما فرار نمیکرد. او با آرامش ایستاده و هدف میگرفت. پنجههای نیمه انسانی هیولا با او فاصلهای نداشتند، ولی دامیان اهمیت نمیداد. تنها وقتی که غول به اندازهای نزدیک شد که بتواند رگهای قرمز درحال رشد روی گردن و صورتش را ببیند، فرصت را برای شلیک مناسب دانست.
یک شاهین آتشین دیگر، با سرعت پرواز کرد و پنجههایش را در چشم دیگر غول فرو برد. هیولا در لحظه آخر فهمید که چه اتفاقی درحال رخ دادن است و سعی کرد با دستانش جلوی آن را بگیرد، اما دیر بود. سرب جادویی برای بار دیگر، این بار در چشم دوم شیطان ترکید و کاملا او را کور کرد.
هیولا زجه میزد؛ ناخنهای بلندش را مدام روی گوشت بدنش میکشید و با بانگ وحشتناکش دنیای اطراف را میلرزاند؛ به آخرالزمان مینمایید.
دامیان، تفنگ احمد را که حالا پاره شده بود را به زمین انداخت و به همراه خود نگاه کرد؛ طبق برنامه، کودک را برداشته و درحال فرار بود.
شاهزاده خواست که به احمد بپیوندد، اما قبل از آن که متوجهاش شود، حرکتی از مجموعه حرکات عاجزانه و تصادفی غول برای شکار کردنش، به شانه وی برخورد کرد.
تنها گوشهای از انگشت هیولا به پشتش خورده بود، ولی همان ضربه برای شکستن چندین استخوان از بدنش کفایت میکرد؛ به نظر میرسید گوشت بدنش تنها چیزی است که شانهاش را سر جایش نگه داشته.
سرانجام، پس از تحمل درد توصیف ناپذیر، جوان موفق شد از نزدیکی غول فرار کند و خود را به همراهش برساند.
-پسره خوبه؟
-آ-آره... مثل این که هوشیاریشو از دست داده ولی...
-زنده بودنش کافیه؛ تفنگ من کجاست؟
-اینجا...
احمد تفنگ در دستش را به شاهزاده تقدیم کرد. دامیان با دقت به بالا تا پایین تفنگ نگاهی انداخت، سپس لبخند زد و گفت: «خوبه.» آنگاه به سمت احمد برگشت و ادامه داد: «شونهام آسیب دیده؛ بهتره برگردیم.»
احمد به آرامی سرش را تکان داد، سپس قبل از حرکت به غول نگاهی انداخت و با تردید گفت: «اون موجود رو همینطوری رها میکنیم؟»
دامیان هم ذرهای از نگاهش را به غول شوریده اختصاص داد، سپس درحالی که به آرامی روی برمیگرداند پاسخ داد: «نمیشه کاریش کرد؛ بیا امیدوار باشیم هیچ روستایی این اطراف نباشه.»
احمد سرش را تکان داد و خواست حرکت کند، اما پسر روی دوشش حرفی برای گفتن داشت: «نه... رهاش نکن...»
دامیان با تعجب به پسر نگاه کرد، سپس با اخمی نشات گرفته از بیچارگی پاسخ داد: «پسر... تو از همون اول هم بهت گفتم کشتن همچین چیزی غیرممکنه! لعنتی! نمیفهمی؟ نمیشه اونو کشت! نامیراست! بزرگتر از چیزیه که توسط من زمین بخوره!»
ولی پسر ادامه داد: «نه... خواهش میکنم... رهاش نکن... بکشش!»
اشکها در زیر پلکهای لرزان و نیمه باز پسر جمع شدند؛ دامیان نمیدانست چگونه باید جواب پسر را بدهد. کلافه، با دست سالمش موهایش را کشید، سپس با صدای التماس گونهای به احمد گفت: «ببرش. من تا چند ثانیه دیگه بهتون ملحق میشم.»:
احمد گویی ذهن جوان را خوانده باشد، با مخالفت گفت: «قربان... نکنه... لطفاً کار احمقانهای نکن!»
ولی دامیان با فریاد متوقفش کرد: « گفتم برین!»
احمد نمیدانست باید چه واکنشی نشان بدهد، پس فقط به دستور عمل کرد؛ میدانست که با متوقف نکردن دامیان بدترین تصمیم زندگیاش را گرفته است، ولی نمیتوانست سرپیچی کند.
دامیان گلوله دیگری بیرون آورد، سپس پس از تغذیه کردن آن با نور جادو، آن در در تفنگش گذاشت و هدف گرفت.
غول هنوز دیوانه وار بدنش را تکان میداد و چنگ میزد، و با فریاد دردش را بیرون میریخت.
شاهزاده به چشمان متلاشی شده هیولا که خون گریه میکردند نگاه کرد، سپس دستش را روی ماشه گذاشت، اما آن را نکشید؛ کمی زمان بر بود، اما در نهایت تفنگ جوان شروع به درخشیدن کرد. جادو مدام از بدنش خارج شده و به سلاحش وارد میشد.
مدتی طول کشید، اما بعد از آن صبر خفه کننده، دامیان در نهایت ماشه را لمس کرد، و یک اشعه درخشان را به سمت هیولا آزاد نمود. رگهای قرمز روی صورت و بدن او، حال به شمارش هزار رسیده بودند، ولی میدانست شلیکش بیدلیل نبوده. اشعه دقیقا از وسط سر هیولا گذشت و او را به زمین زد؛ به زمین خوردنی که توسط شاهزاده تکرار شد.
کتابهای تصادفی


