فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

افسانه باروت سرد

قسمت: 13

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 13: عهد شاهزاده

پسرک، نفس عمیقی کشید و پرده کلفتی که به عنوان ورودی یورت عمل می‌کرد را کنار زد. داخل از بیرون گرم‌تر بود، اما آن گرما به هیچ‌ وجه قدرت کافی برای گرم نگه داشتن بدن زخمی و بی جان دامیان را نداشت.

پرده‌های چرمی، پس از ورود او افتادند و مسیر را مسدود کردند تا آن دایره از دنیای بیرون جدا شود. فضای داخل به قدری کوچک بود که پس از برداشتن قدم اول نیازی به دومی دیده نمی‌شد؛ بوی قوی باروت و سوختگی با چاشنی خون و صدای نفس‌های سنگین و خس خس شاهزاده و قامت شکسته و زخمی‌اش، همه تنها این دیدار را تلخ‌تر می‌کردند.

دامیان عصبانی یا ناراحت به نظر نمی‌رسید؛ در واقع، پس از دیدن پسر لبخند زد، ولی برای پسرک ملاقات دردناکی بود. خود را مسئول می‌دانست، حماقت و خودخواهیش را سرزنش می‌کرد. نمی‌توانست بگوید اگر دوباره فرصت داشت همان کار را انجام نمی‌داد، اما قطعا جلوی دخالت جوان را می‌گرفت.

او با احتیاط در کنار استراحت گاه دامیان زانو زد، سپس به کوچکی گفت: «حالت خوبه؟»

شاهزاده از سوال پسر خنده‌اش گرفت، اما درد اجازه خندیدن را نداد. قبل از از هر چیز، با نگاهی صورت کودک را برسی کرد و پاسخ داد: «خوبم، مثل این که تو هم خوبی.»

کودک جوابی نداشت: «ب-بله...»

شاهزاده ادامه داد: «الان که بهش فکر می‌کنم، من هیچ‌وقت یادت ندادم که چطوری تفنگ رو شلیک کنی، شرمنده، ممکن بود به خاطر اشتباه من بمیری...»

پسرک با خجالت گفت: «نه پدرم گاهی با تفنگ خودش بهم یاد می‌داد، پس مشکلی نداشتم. در ضمن، من باید تشکر کنم که تفنگ با ارزشتو بهم دادی.»

جوان با حفظ لبخند خود پاسخ داد: «که این‌طور، پدرت تفنگ داشته! پس باید شخص مهمی بوده باشه.»

-اون، یکی از دو جنگجوی قبیله‌مون بود.

شاهزاده با تعجب پرسید: «قبلیه؟ عشایری؟! پس... چرا این‌قدر از خط سبز فاصله داری؟ این‌قدر شمال...»

پسرک گفت: «سوار ها، اون‌ها تصمیم گرفته بودن که همه اهالی امپراطوری باید به شهرها برن و اونجا زندگی کنن، وگرنه کشته میشن.»

-پس...

پسر سرش را تکان داد: «قبلیه ما تصمیم گرفت به شمال فرار کنه و تا وقتی که همه چیز آروم می‌شه منتظر بمونه. ولی بعد از رسیدمون به شمال... اون غول...»

لبخند دامیان پاک شد؛ احساس شرم می‌کرد. پس از لحظه‌ای سکوت معذب کننده گفت: «من، متاسفم. رفتارهای سوارها... همه‌اش تقصیر منه.»

کودک هول شد: «نه... نه! نه! تقصیر شما نیست!»

جوان سعی کرد چیزی بگوید: «می‌دونی، من...»

اما پسر دستش را خواند: «می‌دونم، شما شاهزاده دامیان معروف و وارث امپراطوری هستی. احمد بهم گفته بود.»

دامیان شکاکانه پرسید: «از من متنفر نیستی؟»

پسر پاسخ داد: «چرا باید باشم؟ آخه شما که سوار نیستی و کنترلی هم روی اون‌ها نداری. از شما متنفر نیستم، ولی...»

دست‌های پسرک مشت شدند؛ دیگر آرامش در صدایش احساس نمی‌شد. درحالی که داشت سعی می‌کرد بلندی صدایش را کنترل کند، ادامه داد: «از سوار ها متنفرم! ببخشید اگه این اذیت‌تون می‌کنه، ولی می‌خوام تک تکشون رو بکشم!»

دامیان رویش را برگرداند. نمی‌دانست برای کلمات بعدی خود آماده هست یا نه، ولی نمی‌توانست تا ابد خود را گول بزند: «من هم، منم از سوارا متنفرم.» احساس می‌کرد به طور رسمی به کشورش خیانت کرده.

مدتی طول کشید تا پسرک آرام شود، اما بعد از آن مکالمه‌شان نسبتا آرام‌تر پیش رفت: «جناب دامیان...»

-دامیان صدام کن.

-...بله. دامیان، من می‌دونستم که آدم خوش قبلی مثل تو نمی‌تونه با سوارها دوست باشه. اون‌ها هیولان، ولی تو... تو نجاتم دادی، و حتی بهتر از اون، کمکم کردی انتقامم رو بگیرم.

چشم‌های پسرک پر از اشک شدند.

-دامیان... چرا کمکم کردی؟

دامیان لبخند کوچکی زد، لبخندی که در عمقش غم کوچکی را پنهان کرده بود: «راستش... تو خیلی منو یاد خودم می‌ندازی. من هم، یه دشمن بزرگ دارم، یه بلای طبیعی منم هدف قرار داد. دقیقا مثل تو... اما خب، من هیچ‌وقت جرئتش رو پیدا نکردم تا باهاش مبارزه کنم.»

-پس...

-دقیقا. برای همین بود که تفنگم رو بهت دادم. تا حداقل تو فرصت مبارزه با بلای خودت رو داشته باشی. چون می‌دونستم که میخوای و اگه بتونی که تونستی خیلی چیز ها رو می‌شه راجع بهت فهمید.

-و دلیل این که بعد از اون به کمکم اومدی...

-خب، حقیقتاً مبارزه با همچین بلایی برای یه بچه زیادیه... مهم اینه که تلاش کردی... هه هه.

پسرک یه یک‌باره شروع به گریه کردن کرد. تنها کلماتی که از بین زار و ناله اش شنیده می‌شدند، تکرار کلمات: «ممنون... خیلی ممنونم!» بودند.

دامیان دستپاجه گفت: «گریه نکن! گریه نکن! کاری نکردم که به خاطرش گریه کنی!»

- م...معذرت می‌خوام که این‌قدر راحت گریه می‌کنم. اما... تو نجاتم دادی. واقعاً بینظیری! کاش می‌تونستم مثل تو باشم...

دامیان لبخند آرامی زد و گفت: «منم همین‌طور. کاش منم مثل تو بودم.»

پسرک با تعجب گفت: «می‌خوای مثل من باشی؟ آدم بی‌نظیری مثل تو، می‌خواد مثل منی که تمام کاری که ازش برمیاد گریه کردنه باشه؟»

دامیان پاسخ داد: «همچین چیزی نگو. تو چیزی داری که من ندارم...»

-چ...چی؟

-شجاعت.

فضای یورت برای لحظه‌ای ساکت شد؛ پسرک نمی‌دانست چه بگوید، پس تصمیم گرفت اول از معنای سخنان شاهزاده سر در بیارد: «م-مگه تو شجاع نیستی دامیان؟»

دامیان سرش را به نشانه مخالفت تکان داد: «من یه بزدل واقعیم.»

ذهن پسر خالی شد؛ توقع شنیدن همچین کلماتی رو نداشت. با اصرار گفت: «من... به نظرم اگه شجاع نبودی نمی‌تونستی با اون هیولا بجنگی و شکستش بدی و حتی خودت رو به خاطرش زخمی کنی.»

دامیان برای بار دوم رد کرد: «این شجاعت واقعی نیست. درواقع...» جوان به فکر فرو رفت؛ به وضوح می‌توانست پاکی روح پسرک، و نور قوی که احاطه‌اش کرده را احساس کند. نوری که او هیچ‌وقت در خود ندیده بود.

او از پسرک خواست: «احمد رو صدا می‌زنی؟» و تایید و دویدن پسرک را تماشا کرد.

خیلی زود، احمد هم در آن چادر کوچک حاضر شد؛ دامیان با تکان سری از احوال زیر دستش مطلع گشت، سپس با لبخند دست‌های پسرک را گرفت و گفت: «بچه...اسمت چیه؟»

پسرک با لکنت پاسخ داد: «گ-گچیمن!»

دامیان با تکان سری ادامه داد: «گچیمن، پسر کوچولی غول‌کش، من می‌خوام به سمت پاییتخت برم، سوارها رو بکشم و با خواهرم از امپراطوری فرار کنم، آیا حاضری با من همراه بشی؟»

-ه...هاه؟ چرا...چرا من؟ من چیکار می‌تونم بکنم؟

-چون تو شجاعی. چیزی که من نیستم... مطمئنم کمک بزرگی خواهی بود.

گچی من شوکه بود، با تردید پاسخ داد: «من...نمی‌دونم.»

دامیان اما خیال تسلیم شدن نداشت: «گچیمن، من آدم ضعیفیم، پس اجازه بده بهت تکیه کنم. قسم می‌خورم، اگه تفنگ من باشی، هر آرزویی که داری رو برآورده می‌کنم، پس کمکم کن.!»

دهان گچیمن باز ماند، پاسخ مناسب را نمی‌دانست، پس با تردید گفت: «م-مطمئنی؟»

جوان پاسخ داد: «آره، تو شجاعت لازم رو داری، پس زود تصمیم بگیر!»

پسر آب دهانش را قورت داد، می‌دانست که اگر پاسخ مثبت بدهد در سیلی از بدبختی و دشمنان فرو خواهد رفت. ولی... تا کی حاضر بود جلوی سلطه سواران سر خم کند؟ تا کی باید بی‌عدالتی را تحمل می‌کرد؟ تا کی کودکانی مثل او باید رنجی که از خودخواهی پایتخت سرچشمه می‌گرفت را تحمل می‌کردند؟ سوال دامیان فقط در نگاه اول سخت به نظر می‌آمد، اما هرچه می‌گذشت آسان‌تر می‌شد؛ به نظر نمی‌رسید این‌طور باشد، ولی جوابش واضح بود: «بله! حاضرم! قول میدم سلاحت باشم!»

دامیان فقط می‌توانست لبخند بزند: «خوبه، پس من هم قسم می‌خورم، قسم می‌خورم که به حرفم عمل کنم!» و دستش را به سینه چسباند.

برای یک لحظه، هر سه آن‌ها لبخند شیرینی زدند؛ اما هیچ یک از آن‌ها تصور نمی‌کرد چه آینده زشتی در پیش خواهند داشت. ممکن بود آن روز لبخند بزنند و به احتمال یک آینده خوب فکر کنند، اما تاریکی ریشه‌هایش را مدت‌ها پیش در دل آن سرزمین دوانده، و حالا مدام درحال رشد بود.

کتاب‌های تصادفی