افسانه باروت سرد
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 14: اولین شهر
قدمهای سه مرد متوقف شدند؛ شهر گورود بالاخره نقش خود را در افق نمایان کرده و خود نمایی میکرد. چند روزی میشد که فرصت استراحت را پیدا نکرده بودند، پس رسیدن به اولین شهر در مسیرشان پس از یک ماه پیاده روی در کوهستان، تا حدودی از خستگی مسیر کم میکرد.
گچیمن پس از دیدن شهر، با بیرون دادن یک نفس عمیق چمباتمه زد، سرش را به گونهای که باعث به هم ریختن موهای بلندش میشد پایین انداخت و با آهی بلند گفت: «آهههه...بالاخره.»
دامیان جلوی خنده خود را گرفت، سپس با لحنی شیطنت آمیز گفت: «اینقدر خسته کننده بود؟»
گچیمن نفس دیگری گرفت و نگاهش را به سمت دوست عزیزش برگرداند: «البته که بود. کل سفر ما از جنوبیترین نقطه امپراطوری به شمالش اینقدر طول نکشید.»
دامیان این بار بلند خندید؛ خود هم نمیدانست به چه میخندید، اما جدا از آن مکالمه لذت میبرد. احمد که وقفه طولانی دامیان را دید، تصمیم گرفت به گفتوگوی آن دو ملحق شود: «طبیعیه. مگه نشنیدی؟ خورشید امپراطوری...»
-....هیچوقت غروب نمیکنه، چون قبل از این که از یه طرف غروب کنه، از طرف دیگه طلوع کرده. میدونم. تنها چیزی که سوارا هیچوقت یادآوریشو فراموش نمیکنن، عظمت کشورشونه.
پسرک بیشتر از آن که بخواهد، آن جمله را شنیده بود.
-این حقیقت نداره.
دامیان ناگهان تصمیم گرفت به مکالمه برگردد؛ او ادامه داد: «اگه کشور اینقدر عظیم بود که طلوع و غروب خورشیدو باهم ببینه، پدرم مطمئن میشد که حداقل یه بخش از سرود امپراطوری راجع بهش باشه.»
نگاه گچیمن برای چند ثانیه روی دامیان ماند، سپس ابروهایش را بالا انداخت و پس از بستن چشمانش به شکایت کردن ادامه داد: «به هرحال، پایتخت زیادی دوره! مگه پایتخت نباید وسط کشور باشه؟ پس چرا اینقدر به دولتهای غربی نزدیکه؟»
احمد نفسی بیرون داد و آماده مخالفت شد: «کی همچین...»
ولی دامیان حرفش را قطع کرد: «فکر نمیکنید موضوع مهمتری برای بحث کردن داشته باشیم؟»
مرکز تمرکز دو مرد دیگر خیلی زود به نقطهای که فرماندهشان به آن نگاه میکرد تغییر کرد. شهر گورود، احتمالا خطرات زیادی انتظارشان را میکشید، اما بدون حداقل یک سرکشی کوچک نمیتوانستند به مسیرشان ادامه بدهند. دیگر نه غذایی داشتند، نه رمقی برای طی کردن مسیر طولانی پیش رو، بدون مرکب.
آن سه به همدیگر نگاه کردند؛ هنوز هم مطمئن نبودند که تصمیمشان عاقلانهترین تصمیم ممکن باشد، ولی باید به شانس خود اعتماد میکردند، پس با تکان سری و تایید یکدیگر، مسیر آبادی را پیش گرفتند.
صورتهای دامیان و احمد زیر آسمان ابری آن روز، گرفتهتر از همیشه دیده میشد؛ انگار اضطرابی غیر متعارف آزارشان میداد. به نظر میآمد که تصمیم داشته باشند سکوت کنند، ولی جوانترین عضو گروه نمیتوانست آن جو را تحمل کند: «میگم دامیان، تا به حال راجع بهش صحبت نکردیم ولی، امپراطوری بعد تو چی میشه؟»
دامیان به همسفر کوچک خود نگاه کرد و با مکث گفت: «نمیدونم. اهمیتی هم نمیدم. هدفم رو که میدونی. برای امپراطوری، امیدوارم که نابود بشه. اینطوری برای همه بهتره.»
سخنانش احمد را کمی آزرده کردند: «شاهزاده، میدونم که چقدر با ایده امپراطوری مخالف هستید، ولی درحال حاضر تنها چیزی که میتونه این مردمو زنده نگه داره یه امپراطور لایقه.»
جوان با لحنی که مخالفت را فریاد میزد پاسخ داد: «وقتی تو شهریم منو شاهزاده صدا نزن.» سعی کرد با آن جمله از یک بحث بیفایده فرار کند. میدانست که احمد امپراطوری را میپرستد، ولی نمیتوانست به هیچ وجه به آن احترام بگذارد.
احمد آماده یک نبرد طولانی بود، اما با دیدن فرار دامیان، او هم آرام گرفت: «چشم دامیان.»
گچیمن توانست فضا را بخواند، و به خاطر دلگیرتر کردنش احساس شرم کرد، پس سریع موضوع دیگری را پیش کشید: «خودت، خودت چطوری دامیان؟ هنوز عوارض استفاده از جادو رو احساس میکنی؟»
-آره. هنوز گاهی اوقات نفس تنگی میگیرم، ولی به سختی اثری روم میذاره. خیلی بهترم.
-خیلی خوبه! پس راجع به جادوت...
-هنوز هم نتونستم بیشتر از چند ثانیه متمرکزش کنم، مثل این که واقعاً ضعیفتر شده.
گچیمن سرش را پایین انداخت: «مع... معذرت میخوام.»
جوان لبخند کوچکی زد و سپس دستش را روی سر پسرک گذاشت: «چند بار بهت بگم؟ لازم نیست عذرخواهی کنی، تصمیم خودم بود.»
پسر سرش را تکان داد؛ دیگر نمیخواست چیزی بگوید، انگار هرچه میگفت باعث ناراحت شدن یکی میشد، پس تصمیم گرفت ساکت بماند.
خیلی زود، سه مرد به دروازه شهر رسیدند. دامیان نیمه پایینی صورتش را نصفه و نیمه با تکه پارچهای پوشاند و سپس گفت: «تا چند ساعت آینده مواظب رفتارا و حرفاتون باشید. گورود برای توجه ویژهای که از طرف سوارها بهش میشه معروفه، پس هر رفتار کوچیکی میتونه دردسر ساز باشه. آخرین چیزی که درحال حاضر نیاز داریم دردسره، پس قدم اشتباهی برندارید.» و دو یارش با تکان دادن سر اطاعت کردند.
سرانجام، سه دوست با قدمهای سریع به دل شهر زدند. گورود یکی از آن مکانها بود که از دور تاریک و سرد به نظر میرسند، و از درون، حتی تاریکتر و سردتر هستند. فضای شهر دل را میزد؛ جای غریبی بود.
کودکان شهر هنوز هم میدویدند و سر و صدا میکردند، اما همه جا مرده به نظر میرسید؛ صاحبان کسب چانه میزدند و تلاش میکردند تا سود بیشتری کسب کنند، ولی اشتیاقی در صدای هیچ کدامشان شنیده نمیشد. گویی شهر مجبور باشد تا زندگی کند.
گچیمن احساس عجیبی داشت، پس به دوستان خود گفت: «دنبال چی میگردیم؟ دوست ندارم زیاد اینجا بمونم.»
قدمهای دامیان کند نشدند، همان که سوالش را شنید، خلاصه وار پاسخ داد: «احمد میره دنبال آذوقه، من و تو هم دنبال چند تا مرکب مناسب میگردیم. یکم جلوتر از هم جدا میشیم.» سپس به داخل کوچه خلوتتری پیچید: «از این ور، هرچی چشمهای کمتری رومون باشه بهتره.»
چشمهای جوان به مانند عقابی ثابت بودند، به دنبال شکار نمیگشت، اما به قدری تمرکز داشت که گویی هر جنبندهای که در مسیرش قرار بگیرد، شکار خواهد شد؛ به نظر نمیرسید چیزی بتواند سرعتش را کم کند، اما در کمال تعجب، یک اتفاق ریتم حرکتش را به هم زد.
گدایی دستش را به سمتش دراز کرده و از او درخواست کمک داشت: «لطفاً... کمکم کنید. سه روزه که چیزی نخوردم... خواهش میکنم.»
دامیان خواست تا بایستد؛ میخواست به آن دختر جوان چیزی بدهد، اما احمد به او یادآوری کرد که امکانش وجود ندارد: «دامیان!» جوان منظور مرد را از تن صدایش خواند و تصمیم گرفت به مسیرش برگردد، ولی به سرعت منصرف شد. به دلایلی، با تمام وجود میخواست به آن دختر کمک کند.
او نفسی بیرون داد و گفت: «معذرت میخوام احمد، زود تموم میشه.» و دستش را به سمت کیسه پولش برد.
احمد با ناامیدی گفت: «جدی هستی؟»
دامیان با تکان سر عذرخواهی کرد: «سریع تمومش میکنم.» سپس به سمت دختر برگشت و گفت: "شرمنده که نمیتونم زیاد کمکت کنم، ولی-" اما ناگهان، چیزی رشته کلامش را پاره کرد. دستان دخترک داشت چاقوی کوچکی را به سمت شکمش هدایت میکرد.
جوان میخواست به طرف دیگر بپرد، یا حتی تفنگش را برای مسدود کردن مسیر چاقو بالا بیاورد، اما نیرویی نامرئی جلویش را گرفت. بدنش حرکت نمیکرد. در همان لحظه کوتاه، شاهزاده احساس کرد که شاید مرگش غیرممکن نباشد.
کتابهای تصادفی

