فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جزیره برمودا

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

روی لبه‌ پل هوایی ایستاده بودم و انگشت‌هام محکم دور نرده محافظ پل گره خورده بودن. سرم رو بلند کردم و به آسمان پر ستاره و مهتاب درخشان خیره شدم. همین‌طور‌ که به آسمان نگاه می کردم، اشک از چشم‌هام جوشید و روی گونه‌ام سرازیر شد. نسیم ملایم، لباس و موهام رو به بازی گرفته بود، کف دست‌هام کم‌کم با عرق خیس شدن و به‌خاطرش انگشت‌هام از روی نرده لیز می‌خوردن. لبخند تلخی زدم و فشار انگشت‌هام‌ دور نرده رو سست کردم، چشم‌هام رو بستم و به جلو خم شدم. هنوز کامل رها نشده بودم که چیزی مچ دستم رو گرفت و باعث شد به یک طرف تاب بخورم و جیغم تو هوا پخش شد. وقتی به خودم اومدم، عبور ماشین‌ها رو زیر پام دیدم و از دست راستم تو هوا معلق بودم. سرم رو با حسرت از ماشین‌های زیر پام گرفتم و به مچم نگاه کردم. انگشتای دستی بزرگ دور مچم حلقه شده بود و نگه‌م می‌داشت. نگاهم رو بالاتر بردم و سر صاحب دست رو دیدم. صورتش توی تاریکی درست دیده نمی‌شد و موهاش خیلی تیره نشون می‌دادن. فقط فهمیدم طرف یه مرد جا افتاده است.

با زحمت دست آزادم رو بالا بردم و انگشتای مرد رو گرفتم تا بازشون کنم و همزمان فریاد زدم.

- ولم کن عوضی! چرا گرفتیم؟ ولم کن می‌خوام بمیرم.

صدای آروم اما پر ابهت مرد تو گوشم پیچید.

- آروم باش دختر. زندگی ارزشمند‌تر از اینه که به هر دلیلی دورش بندازی.

ناخن‌هام رو تو دستش فرو کردم و غریدم.

- تو از زندگیم چی می‌دونی که برام شعار می‌دی. تو که جای من نیستی که اگه بودی، تو هم مرگ رو به زندگی ترجیح می‌دادی.

با دست دیگه‌ش، دست چپم رو هم گرفت و گفت:

- نکن دیگه، دستم رو آش و لاش کردی.

بعد فشار انگشت‌هاش رو دور مچ‌هام بیشتر کرد و ادامه داد:

- اول بگو چرا می‌خوای خودکشی کنی‌؟ شاید بتونم کمکت کنم. اگر هم راهی برای کمک بهت نداشته باشم، قول می‌دم خودم هلت بدم پایین.

با حرفش سست شدم و قبول کردم حرف بزنم. تا اومدم دهنم رو باز کنم، گفت:

- اینجوری اصلا وضع خوبی برای حرف زدن نیست. بهتره بیای روی پل و صحبت کنیم.

نمی‌دونم اون مرد قوی بود یا من خیلی لاغر و سبک بودم. چون به آسونی و بدون زحمت، با یه حرکت کشیدم بالا تا دستم به نرده پل برسه. بعد هم کمکم کرد کامل بالا برم و از نرده رد بشم. همین که پاهام سطح محکم پل رو حس کردن، لرزیدن و فرو ریختن. قلبم به شدت خودش رو به قفسه سینه‌م می‌کوبید و حس ارزشمند زنده بودن رو بهم یادآوری می‌کرد. نشستم و به نرده‌ها تکیه دادم. دست‌هام بی‌‌حس کنار بدنم افتادن و سرم روی سینه ام نشست.

- بیا یکم آب بخور تا حالت سر جاش بیاد.

با زحمت سرم رو بلند کردم و این بار بهتر دیدمش. مردی حدود چهل ساله با کت و شلواری گرون قیمت و صورت استخوانی که کامل اصلاح شده بود. لب‌های باریک و چشم‌هایی نافذ داشت و کناره‌ی موهای تیره‌اش سفید شده بود. لب‌هاش حرکت کردن و من از طلسم چشم‌هاش رها شدم.

- نمی‌خوای آب بخوری؟

نگاهم پایین اومد و بطری نیمه پر رو دیدم. دستم رو بالا بردم ، بطری رو ازش گرفتم و یک نفس تمام حجم آب رو سر کشیدم. با دیدن این اتفاق صدای خنده مرد سکوت شب رو شکست. وقتی چشم غره‌ام رو دید، گفت:

- برام جالبه که راحت از یه غریبه بطری نصفه رو گرفتی و سر کشیدی.

بطری خالی رو کنارم گذاشتم ، پوزخندی زدم و آروم جواب دادم:

- از چی باید بترسم؟ توش دارو ریخته باشی تا بیهوشم کنی؟

نگاهش کردم و ادامه دادم:

- که بعدش ببریم جایی و بکشیم؟ یا خودم رو بفروشی یا تیکه های بدنم رو؟ من که می‌خواستم خودکشی کنم. فکر نکنم این همه برای نجاتم تلاش کنی تا بعد، بلافاصله خودت بکشیم.

دوباره سرم رو پایین انداختم و گفتم:

- به هر حال من که می‌خواستم خودم رو بکشم. برام فرقی نداره اگه تو بخوای بکشیم.

مرد مدتی نگاهم کرد و گفت:

- حق با توئه. کسی که بخواد بمیره، براش نحوه مرگش فرقی نداره.

بعد بدون توجه به قیمت لباسش، کنارم نشست و پرسید:

- حالا چرا می‌خواستی خودت رو پرت کنی پایین؟

سرم رو به سمتش چرخوندم و مدتی نگاهش کردم.

- چون به آخر خط رسیدم. نه کاری دارم، نه جایی برای موندن دارم و نه کسی برای تکیه کردن بهش.

- خب، خیلی‌ها این شرایط رو دارن. کامل تعریف کن بدونم چی بهت گذشته.

سرم رو بالا بردم و به ماه خیره شدم. انگار گذشته‌ام رو تو نور ماه می‌دیدم و با مرور خاطراتم بی‌اختیار شروع به حرف زدن کردم.

- نوجوون بودم که پدر و مادرم مردن. به اصطلاح قوم و خویش‌هام ارثیه‌ام رو بالا کشیدن و من رو تحویل یتیم خونه دادن. بعد اون دیگه هیچ وقت، هیچ کدومشون رو ندیدم. با بدبختی مدرسه رو تموم کردم، دانشگاه بورسیه گرفتم و درس خوندم. بعد رفتم سر کار و با پسری که به نظر خوب و موجه بود، آشنا شدم. خیلی زود باهاش ازدواج کردم و با هم یه خونه اجاره کردیم. فکر می‌کردم دیگه بدبختی‌ها و بی‌کسی‌هام تموم شدن اما اشتباه می‌کردم.

به چشمای مرد خیره شدم و ادامه دادم:

- اما استیو اونی نبود که من فکر می‌کردم. بد دهن بود و راحت حرف‌های رکیک می‌زد. زود عصبانی می‌شد و گاهی دست بزن هم داشت. تنبل هم بود و به سختی حاضر بود بره سر کار. با همه این‌ها تحملش می‌کردم چون هم جایی برای رفتن نداشتم و هم فکر می‌کردم ته دلش دوستم داره و به موقعش پناهم میشه.

با مرور اتفاقات چند روز گذشته، اشک‌هام بدون خواست من، صورتم رو خیس کردن. چیزی راه گلوم رو بسته بود و نفس کشیدن رو برام سخت می‌کرد. نگاهم رو از مرد گرفتم و به نرده‌های رو به رو و تاریکی بینشون خیره شدم. حتی اون تاریکی هم از زندگی من روشن‌تر بود. راه گلوم محکم‌تر بسته شد، سعی کردم نفس عمیق بکشم و همراه قورت دادن آب تلخ دهنم، اون چیز رو هم ببلعم، اما فایده‌ای نداشت. به سختی، دوباره شروع به حرف زدن کردم.

- اما همه‌ش فقط فکر و خیال من بود‌. من استیو و ذات بدش رو خیلی دست کم گرفته بودم. من کار به نسبت خوبی داشتم تا این‌که چند روز پیش رئیسم بهم گفت یا باید بی‌خیال کارم بشم یا به خواسته‌ش تن بدم. وقتی تهدید کردم ازش شکایت می‌کنم، بهم گفت: «کسی به حرف یه بی‌کس و کار بدبختی مثل تو گوش نمی‌کنه.» راست هم می‌گفت، کسی بهم گوش نکرد. کسی سعی نکرد کمکم کنه، حتی شوهرم.

صورتم رو با دست خشک کردم و بینیم رو بالا کشیدم که بدون حرف دستمالی سمتم گرفت. گرفتمش و صورت و دماغم رو پاک کردم و اون هم در سکوت منتظر ادامه حرفم موند.

- وقتی به استیو حرف‌های رئیسم رو گفتم، به جای دلداری دادن و حمایت کردنم، بهم گفت: «ما به پولی که در میاری نیاز داریم. باید بدون اعتراض حرفش رو قبول می‌کردی و حتی همون جا خواسته‌ش رو انجام می‌دادی.» باورم نمی‌شد این حرفا رو اون بهم زد. چون غیر از اون خونه اجاره‌ای، جای دیگه‌ای برای موندن نداشتم فقط جای خوابم رو ازش جدا کردم و دیگه باهاش حرف نزدم. فکر کردم اگه باهاش قهر کنم، متوجه حرف اشتباهش میشه اما امروز همراه یه پیرمرد پولدار اومد خونه و گفت حالا که کارم رو از دست دادم، باید تو خونه پول در بیارم. حالم از حجم بی‌غیرتی استیو و نگاه چندش پیرمرده به هم خورد. به زحمت از دستشون فرار کردم و تا الان تو خیابون سرگردون بودم. آخرش تصمیم گرفتم بمیرم و این زندگی نکبت رو تموم کنم.

برای مدتی، مرد هیچ حرفی نزد و تنها به رو به روی خودش خیره موند. تا این‌که بالاخره، دهن باز کرد و گفت:

- فقط محض کنجکاوی می‌پرسم. لطفا فکر بدی در موردم نکن.

لحظه‌ای مکث کرد و به سمتم چرخید.

- الان خیلی از زنا حاضرن برای پول این کار رو بکنن، تو چرا اون‌قدر برات سخته که تصمیم گرفتی به جاش بمیری؟

به سمتش چرخیدم، به چشم‌هاش خیره شدم و جواب دادم:

- چون نمی‌خواستم مثل حیوون زندگی کنم. می‌خوام عزت نفسم رو حفظ کنم و بدنم رو فقط کسی که باهاش تو رابطه‌ام لمس کنه. حاضرم بمیرم اما نذارم هر کسی به بدنم دست بزنه.

کتاب‌های تصادفی