جزیره برمودا
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ایستاد و به نردهها تکیه داد، چند ثانیهای به خیابون زیر پل خیره شد و گفت:
- الان دو تا انتخاب داری. یا طبق قولی که بهت دادم، پرتت کنم پایین یا زندگی قبلیت رو پشت سر بذاری و یه زندگی جدید شروع کنی.
من هم بلند شدم و کنارش به خیابون نگاه کردم.
- شروع یه زندگی جدید. گفتنش ساده است، ولی انجامش تقریبا غیر ممکنه.
- ممکنه و خیلی هم آسونه، اگه کمکم رو قبول کنی.
به نیمرخش نگاه کردم تا اثری از شوخی یا قصد دیگه ای تو چهرهاش پیدا کنم، اما هیچی مشخص نمیشد. سعی کردم لبهام رو با زبونم کمی مرطوب کنم ولی فایدهای نداشت. زبونم از لبهام هم خشکتر بود. نفس عمیقی کشیدم و با تردید پرسیدم:
- چهطور میخوای کمکم کنی؟
به سمتم چرخید و جواب داد:
- بهت یه شغل خوب بدم و حتی اگه بخوای، کمک میکنم انتقام همه سختیات رو از کسایی که باعثش بودن بگیری.
حرفش تموم نشده بود که ماشینی نزدیک ما متوقف شد. مرد نگاهی به ماشین انداخت و گفت:
- خیلی وقته رانندهم رو منتظر گذاشتم. قرار بود اون سمت پل منتظر باشه، ولی حالا مجبور شده برگرده رو پل.
در ماشین رو باز کرد، به طرفم برگشت و ادامه داد:
- تصمیمت رو بگیر. یا برای یه زندگی جدید سوار ماشینم شو یا همین الان پرتت کنم پایین.
نگاهم چند بار بین درماشین و خیابون پایین پل رفت و برگشت. به سمتش حرکت کردم و جواب دادم:
- برای مردن همیشه وقت هست، پل هم جایی نمیره. ترجیح میدم اول پیشنهاد تو رو بشنوم.
مرد با رضایت، بعد من سوار ماشین شد و به راننده دستور حرکت داد. همینکه ماشین وارد خیابون شد، پرسیدم:
- تو کی هستی؟ میخوای برات چیکار کنم؟
مرد دست به جیب داخلی کتش برد و کارتی بیرون کشید. کارت رو سمتم گرفت و گفت:
- بیا از معرفی خودمون شروع کنیم. من رابرت توماس جونز هستم. و تو؟
به حروف طلایی رنگ روی کارت سیاه درون دستم خیره شدم و جواب دادم
- من ماجا میلرم.
- ماجا؟
کارت رو بهش برگردوندم و گفتم:
- یه اسم سوئدی به معنی مرواریده. پدرم عقیده داشت من مروارید درخشان خانوادهام.
سرم رو سمت شیشه چرخوندم و زمزمه کردم:
- مرواریدی که تو لجن غرق شده.
دست گرم و مردونهی رابرت روی دستم نشست و صداش تو گوشم پیچید.
- حالا من این مروارید رو پیدا کردم و قراره چنان جلاش بدم تا تو کل کشور بدرخشه.
لبخندی روی لبم نشست. اولین لبخند واقعی و شاد این چند روز گذشتهام بود. خواستم از تعریفش تشکر کنم اما صدای شکمم باعث شد صورتم گر بگیره و نتونم جواب بدم. با شنیدن صدای شکمم رابرت دستی به پیشونیش زد و گفت:
- خیلی بیفکرم. بهتره اول یه چیزی بخوریم و بعد در مورد کار صحبت کنیم، موافقی؟
سرم رو تا جایی که امکانش بود پایین بردم و نامحسوس برای تایید تکونش دادم. با نگاه به من صدای خندهاش تو ماشین پیچید و گفت:
- خجالت بهت نمیاد ماجا. من اون دختر وحشی روی پل رو به عنوان کارمندم ترجیح میدم.
نگاهم روی دستهاش چرخید. رد ناخنهام به وضوح مشخص بود و باعث شد دوباره سرم رو پایین بندازم و آروم زمزمه کنم:
- معذرت میخوام. اون لحظه فقط میخواستم بیفتم پایین.
- میدونم. ازت میخوام این روحیهت رو همیشه حفظ کنی، حتی مقابل من.
باشهای گفتم و چشمهام رو بستم تا دوباره اشک نریزم. رابرت تا توقف ماشین دیگه حرفی نزد.
- بلند شو ماجا، رسیدیم.
پیاده شدم و به رستوران مقابلم نگاه کردم. مطمئن بودم یه رستوران فوقالعاده گرون به نظر نمیرسید، اما بدون شک ارزون هم نبود. رابرت در تایید افکارم گفت:
- یه رستوران متوسط رو به بالاست اما غذاهاش میتونن با غذاهای رستورانهای درجه یک رقابت کنن.
وارد شد و من هم دنبالش راه افتادم. میزی گوشهی رستوران انتخاب کرد و نشست.
- معمولا این موقع شب غذا نمیخورم، تو هم بهتره غذای سنگینی نخوری.
به تایید سری تکون دادم. وقتی پیشخدمت سر میز ما اومد، یک پرس سوپ برای من و لیوانی آب برای خودش سفارش داد. با رفتن پیشخدمت، گفت:
- معذرت میخوام که به جات سفارش دادم. به نظرم اومد کل روز گرسنه بودی و اگه الان غذای سنگین بخوری مریض میشی.
دوباره سرم رو تکون دادم و برای عوض کردن بحث پرسیدم:
- آقای جونز، این وقت شب، پیاده روی پل چکار میکردین؟
- داشتم از یه جلسه مهم برمیگشتم که هوس پیادهروی روی پل به کلهم زد.
- که دیدن من پیادهرویتون رو خراب کرد.
با پیچ خوردن لبهاش به بالا جواب داد:
- اصلا خراب نشد. اتفاقا با نجات تو به بهترین شکل ممکن تموم شد.
لبخندی زدم و گفتم:
- ازم خواستین براتون کار کنم، اما هنوز نمیدونم چه کاری؟
پیشخدمت لیوان آب رو مقابل رابرت گذاشت، مرد تا رفتن پیشخدمت صبر کرد و جواب داد:
- من آدمیم که زیاد مسافرت میره، چه شغلی، چه تفریحی. برای همین به یه دستیار نیاز دارم که بتونه تو این مسافرتها همراهم باشه و گزارشهای افراد زیر دستم رو بگیره و به من بده. به نظرم تو میتونی دستیار خوبی برام باشی.
از پیشخدمت که سوپ رو مقابلم میگذاشت تشکر کردم و به رابرت گفتم:
- ولی من هیچی در مورد مدیریت برنامههای بقیه نمیدونم.
رابرت کمی از آبش رو نوشید و جواب داد:
- یاد میگیری. تا دو ماه دیگه سفری ندارم، تو این مدت میتونی با بقیه آشنا بشی و کارها رو یاد بگیری.
سری تکون دادم و قاشق رو تو ظرف سوپ چرخوندم. همراه هر چرخش قاشق، افکارم درون سرم میچرخیدن.
- سوپش رو دوست نداری؟
سرم رو بالا آوردم و گنگ بهش نگاه کردم.
- نه چیزی میخوری نه حرفی میزنی. گفتم شاید غذا رو دوست نداری.
سرم رو به نفی تکون دادم و گفتم:
- نه، نه... سوپش عالیه. فقط فکرم مشغوله.
سوالی نگاهم کرد که قاشق رو رها کردم و دستم و کنار بشقابم گذاشتم.
- داشتم فکر میکردم من آدم مناسبی برای این شغل هستم یا نه؟
لب هاش به بالا پیچ خوردن و همراه با اون جواب داد:
- البته که هستی. به غریزه آدمشناسی خودم اعتماد دارم.
کتابهای تصادفی

