فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جزیره برمودا

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چشم‌هام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- چه‌طور می‌تونی به آدمی که کمتر از یه ساعته می‌شناسیش اعتماد کنی و چنین شغلی بهش پیشنهاد بدی؟ از کجا می‌دونی برای این کار من آدم مناسبیم؟

لبخند از صورتش رفت و انگشت‌هاش رو روی میز به هم گره زد. با صدای آروم ولی جدی، گفت:

- خانم میلر، من شما رو در حالی دیدم که برای مرگ مصمم بودین. بعد حرف زدن باهاتون، شما رو زنی قوی و با عزت نفس شناختم. مطمئنم تو وظایفتون کوتاهی نمی‌کنین و به من هم خیانت نمی‌کنین. می‌تونین بهم ثابت کنین که اشتباه نکردم؟

سرم رو به تایید تکان دادم و لب زدم:

- بله، می‌تونم.

نگاهم رو بالا بردم و به چشم‌هاش خیره شدم. مصمم گفتم:

- به اعتمادتون خیانت نمی‌کنم.

لب‌هاش تا کنار گوشش باز شدن و سری به رضایت تکون داد.

- خوبه، حالا تا سوپت گرمه بخور. باید بریم محل اقامت جدیدت تا برای فردا به اندازه کافی استراحت کنی.

خواستم اعتراض کنم که خودم خونه دارم اما گفت:

- امکان نداره بذارم برگردی کنار اون شوهر نفرت‌انگیزت. بهتره زودتر ازش طلاق بگیری و فقط با مدارک شناساییت پا به زندگی جدیدت بذاری. فردا نصف حقوق ماه اولت رو زودتر بهت می‌دم تا برای خودت لباس بخری. به وکیلم هم می‌گم تا کارای طلاقت رو انجام بده.

سری تکون دادم و روی ظرف غذام خم شدم. قاشق قاشق سوپ رو درون دهنم می‌ریختم تا بغضم فرصت شکستن پیدا نکنه. ساعتی پیش، ناامید از اطرافیانم و زندگی، قصد گرفتن جونم رو داشتم و الان یه غریبه چنین لطف و محبتی رو در حقم تمام می‌کرد.

خونه ای که رابرت بهم داد، اون قدر بزرگ بود که ده نفر به راحتی توش زندگی کنن و من به تنهایی همه اون فضا رو داشتم. قبل خواب یه پیام برای شوهر سابقم فرستادم و بهش گفتم دیگه نمی‌خوام هیچ وقت ببینمش یا صداش رو بشنوم. همچنین بهش گفتم یه وکیل از طرف من برای طلاق اقدام می‌کنه. بعدش گوشی رو به طور کامل خاموش کردم و انداختمش کنار.

فردا صبح راننده‌‌ی رابرت اومد دنبالم. بهم یه کارت داد که نصف حقوقم توش بود و من رو برد خرید. چند دست لباس راحتی و رسمی خریدم. یه دستش رو پوشیدم تا برای ملاقات امروز آماده باشم. به اصرار راننده لوازم آرایشی برند و به خواست خودم یه گوشی جدید خریدم.

وقتی به محل کار رابرت رسیدم، همه خیلی خوش برخورد و با محبت بودن. انگار از قبل در مورد من به همه گفته بود. هیچ‌کس در مورد این که یه شبه از ناکجا آباد اومدم و دستیار شخصی آقای جونز شدم، بهم تیکه ننداخت. دستیار ارشد بهم یه تبلت داد و با صبر و حوصله وظایفم رو بهم گوشزد کرد. تو دو ماه کارآموزیم، هر مشکلی داشتم رو یا از دستیار ارشد یا از بقیه می‌پرسیدم. اون‌ها هم بدون اخم و بداخلاقی اشکالاتم رو برطرف می‌کردن.

گاهی فکر می‌کردم که همه چیز یه خوابه و وقتی بیدار بشم، دوباره تو همون آلونک، کنار شوهر سابقم نشستم. گاهی با خودم فکر می‌کردم که امکان نداره همه چیز این‌قدر خوب پیش بره، اما کوچک‌ترین نشونه‌ای برای تایید افکار منفیم پیدا نمی‌کردم. پس من هم کم‌کم بی‌خیال این فکرها شدم و از شغل و زندگی جدیدم لذت بردم.

تو چشم به هم زدن دو ماه تموم شد و رابرت بهم گفت، باید برای اولین سفرم آماده بشم. طبق چیزی که تو این مدت متوجه شدم رابرت هر دو سه ماه یک‌بار، یه مسافرت طولانی مدت می‌ره. اکثر این مسافرت‌ها هم کمپ زدن تو طبیعت مناطق مختلف هستش. تو همون اولین تجربه‌های کمپ زدن متوجه شدم رابرت عاشق تعقیب حیوانات مختلف هستش. اون رد انواع حیوانات و پرندگان رو دنبال می‌کرد تا پیداشون کنه.

این چیزا رو به من هم یاد می‌داد. حتی بهم می‌گفت که چه‌کار کنم تا حیوون های مختلف بوی من رو حس نکنن یا متوجه حضورم نشن. اون بهم جهت یابی بر اساس محل قرار گیری خورشید، ماه و ستاره‌ها و... رو هم یاد می‌داد.

بعد تموم شدن هر مسافرت، به خونه برمی‌گشتم تا رابرت به مسائل کاریش رسیدگی کنه و ببینه در نبودش اتفاقی افتاده یا نه. دو ماه می‌موندیم و دوباره راه می‌افتادیم و می‌رفتیم جای دیگه. اینجوری نه ماه از کار کردنم برای رابرت گذشت. تو این مدت هیچ خواسته نا به جایی ازم نداشت و این باعث خوشحالی بیش از اندازه و راحتی خیال بیش از پیشم شد.

روز تولدم من رو به رستورانی برد که شب اول رفتیم. کیک کوچیکی سفارش داد و یه تولد خودمونی گرفتیم. بهم یه قطب‌نما و یه چاقوی همه کاره هم هدیه داد. بعد خوردن کیک گفت:

- سفر بعدی یه امتحانه تا ببینم چی یاد گرفتی.

با چشمای درشت نگاهش کردم که خودش ادامه داد:

- من و دوستام یه جزیره‌‌ی خصوصی داریم که تبدیلش کردیم به یه شکارگاه. پر از خرگوش، قرقاول و روباهه. چون تعداد شکارچی‌‌های اونجا کمه، سریع زیاد میشن. هر سال یه هفته می‌ریم اون‌جا و مهارت‌های شکارمون رو مقایسه می‌کنیم. استفاده از سگ و سر و صدا هم ممنوعه. امسال می‌تونیم یه همراه با خودمون ببریم. باید مطمئن بشم که تو دست و پام نیستی.

سری به تایید تکون دادم و به قطب نما نگاه کردم. بعد چشم‌هام رو به سمت چاقو چرخوندم و گفتم:

- من اونقدری از مهارت‌هام مطمئنم که سربارتون نشم، اما تیراندازی بلد نیستم.

رابرت لبخندی زد و جواب داد:

- نیازی نیست. همین قدر که بتونی شکارها رو جمع و شکمشون رو تمیز کنی کافیه.

به چیزهایی که این مدت یاد گرفتم، فکر کردم. رابرت علاوه بر ردیابی و جهت یابی، بهم تمیز کردن شکار، روشن کردن آتیش و پخت غذا روی آتیش رو هم یاد داد. لبخندی روی لبم شکل گرفت و بهش نگاه کردم.

- جایزه قبولیم تو امتحانت چیه؟

- چی دوست داری؟

لبخندم عمیق‌تر شد و جواب دادم:

- تیراندازی. بهم تیراندازی یاد بده.

لبخند گشادی هم روی لب‌ های رابرت شکل گرفت و گفت:

- قبوله. اما آموزشت می‌مونه بعد برگشتمون از جزیره.

- قبوله.

با هم دست دادیم و از رستوران زدیم بیرون. دو روز بعد به یه جنگل رفتیم تا مهارت‌های من رو بسنجیم. رابرت به زور قبولم کرد، اما گفت به اندازه کافی خوب هستم تا تو جزیره مزاحمش نشم. آخرش هم گفت:

- می‌تونیم برگردیم و یه هفته‌ای استراحت کنیم ، بعد با هواپیما بریم شهر بندری، سوار قایق تفریحی بشیم و بریم جزیره. یا از همین‌جا ماشین کرایه کنیم و با سفر جاده‌ای خودمون رو برسونیم به شهر بندری. کدوم رو ترجیح می‌دی؟

کتاب‌های تصادفی