جزیره برمودا
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
کمی فکر کردم و جواب دادم:
- دوست دارم سفر جادهای طولانی رو تجربه کنم.
رابرت قبول کرد و از من خواست تا برای یه ماه، یه ماشین اجاره کنم. صبح روز بعد سفر جادهای من و آقای جونز شروع شد. نوبتی هر کدوم دو یا سه ساعت رانندگی میکردیم. مواقعی که نوبت من بود و به چند راهی میرسیدم، بدون نگاه به نقشه، راه درست رو بهم نشون میداد. مشخص بود کاملا با مسیر آشناست و چند باری این مسیر رو رفته. رابرت یا به موقع به استراحتگاه میرسوندمون یا با فاصله مناسب از جاده چادر میزدیم.
اواخر روز چهارم به شهر بندری مورد نظر رسیدیم. ماشین رو به هتل کوچیکی تو مرکز شهر برد و بدون این که بپرسم، توضیح داد:
- تقریبا هر سال همه اینجا جمع میشیم و صبح زود با هم میریم سمت قایق.
سری تکون دادم و به تابلوی هتل نگاه کردم. کلمات هانتر هتل، با حروف درشت روش نوشته شده بودن. به سمت رابرت نگاه کردم اما اون فقط با لبخند، شونهای بالا انداخت و رفت داخل. من هم به ناچار دنبالش رفتم. دختر جوان بلوند زیبایی، پشت میز پذیرش قرار داشت و خیلی گرم و صمیمی با رابرت صحبت میکرد. تقریبا هر جملهاش با «از محبت شماست آقای جونز، به لطف شما آقای جونز.» و عبارات مشابه تموم میشدن.
یک قدم عقبتر از رابرت ایستادم تا صحبتشون تموم بشه. دختر تقریبا همسن من بود و یه جورایی داشت با آقای جونز لاس میزد. انگار خیلی بهش علاقه داشت. مخصوصا اینکه هر وقت چشمهاش به من میافتاد، چیزی تو نگاهش تغییر میکرد. چیزی که نمیدونستم ترحمه یا تحقیر، حسادته یا...... گاهی ردی از پوزخند روی صورتش میدیدم اما همینکه نگاهش به سمت رابرت برمیگشت، اون احساسات گذرا جاشون رو به برق شیفتگی و علاقه میدادن. حرف زدنشون نیم ساعتی طول کشید. حوصلهم سر رفته بود و پاهام از ایستادن تو یه نقطه خسته شده بودن.
هر چند از لا به لای حرفاشون متوجه چند نکته جالب و مهم شدم. این هتل رو رابرت و دوستهاش ساختن تا محل اقامت مناسبی برای خودشون داشته باشن. اتاقهای شخصی داشتن که این موقع سال، از یه هفته قبل، به مدت دو ماه براشون رزرو میشد. اگه مسافری داخل این اتاقها پذیرش شده بود، به هر طریقی راضی به تغییر اتاقش میکردن. ما اولین نفراتی بودیم که رسیدیم و باید منتظر اومدن دوستان رابرت میشدیم، این مورد دیگه ای بود که از حرفهاش متوجه شدم.
بالاخره دختر سیریش راضی شد کلید اتاق رو بده. رابرت وقتی برگشت و من رو دید، لبخند شرمگینی روی لبش نشست و گفت:
- اوه عزیزم، نباید منتظرم میموندی، باید زودتر بهم یادآوری میکردی تا کلید اتاق رو میگرفتی و استراحت میکردی.
- نه آقای جونز، وظیفه منه که همیشه همراهتون باشم. اگه خانم راجرز بفهمه زودتر از شما برای استراحت رفتم حتما حسابی توبیخم میکنه.
لبخند ملایمی روی لبش نشست و جواب داد:
- ملانی خوب آموزشت داده، ولی اینجور مواقع لازم نیست خودت رو اذیت کنی. به هر حال، اگه استراحت کافی نداشته باشی، نمیتونی وظایفت رو درست انجام بدی.
وسایل خودش رو برداشت و به سمت طبقه بالا رفت. سری به تایید تکون دادم و ساک کوچکم رو برداشتم. قبل از دنبال کردن رابرت، نگاه دیگری به دختر بلوند انداختم. پوزخندی واضح روی لبهاش نقش بسته بود و چشمهاش از تمسخر پر بودن. نمیدونستم چرا این دختر از من متنفره، اما برام اهمیتی هم نداشت، شاید فقط یک یا دو روز هر از گاهی میدیدمش. پس چرخیدم و به سرعت خودم رو به رابرت رسوندم.
داخل اتاق فقط دو تا تخت و یه میز آرایش وجود داشت. دو تا در برای کمد لباس و سرویس بهداشتی روی دو تا دیوارهای اتاق نصب شده بود. رابرت ساکش رو روی تختی که به در نزدیکتر بود گذاشت و گفت:
- من باید برم لنگرگاه تا برنامه قایق رو چک کنم. برای همین اول دوش میگیرم. تو هم بعد حمام، استراحت کن.
باشهای گفتم و ساکم رو روی تخت گذاشتم. تا از حموم بیرون اومد، معدود لوازم مراقبت پوستم رو روی میز آرایش چیدم. حوله و لباسهای تمیزم رو روی تخت گذاشتم. سمت تختش رفتم و لباسهای تمیزش رو براش آماده کردم.
رابرت خودش رو با حوله پوشوند، همونطور که سمت تخت می رفت، بهم گفت:
- لباسهای کثیف رو بذار یه گوشه، تا بدمشون آلیس بفرسته لباسشویی.
داخل قاب در حموم متوقف شدم و به سمتش چرخیدم. قبل از اینکه دهن باز کنم، با لبخند ادامه داد:
- میدونم، میدونم. این کارا وظیفهی توئه اما من که دارم بیرون میرم، لباسها رو هم سر راه تحویل میدم.
میدونستم بحث باهاش فایدهای نداره. اگه میخواست کاری رو شخصا انجام بده، هیچکس حرفش نمیشد. من که جای خود دارم، حتی خانم راجرز هم از پس آقای جونز بر نمیاومد. نفسم رو صدادار بیرون دادم و سمت تخت برگشتم. ساک پر از لباس چرک رو داخل حموم بردم و دو دقیقهای بعد، لای در رو باز کردم و دستم رو همراه ساک بیرون بردم.
- از لطفتون ممنونم آقای جونز، اما بهتره از این به بعد این کارها رو به من بسپارین.
ساک با فشار کوچیکی از دستم خارج شد و به همراهش صدای رابرت رو شنیدم.
- خیالت راحت. حسابی تلافی میکنم.
با اینکه صداش عادی بود، اما لرز بدی به بدنم انداخت. قبلاً هم حرف از تلافی محبتهاش میزد، اما هیچوقت مثل الان حس شومی بهم نداده بود. با کف دستهام محکم به دو طرف صورتم زدم. حتما نگاه پر از حسادت دختر بلوند روم تاثیر منفی گذاشته. گرمای آب رو تنظیم کردم تا زیر دوش افکار منفی رو از ذهنم پاک کنم.
وقتی حسابی تمیز شدم، لباس پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. تقریبا دو ساعتی خوابیدم که با صدای نوتیفکشن تبلت بیدار شدم. زیر لب فحشی دادم و تبلت رو برداشتم. چشمهام رو نصفه باز کردم و به صفحه باز شده نگاه انداختم. تو صفحه شخصی رابرت پیام اومده بود و من اجازه نداشتم پیامهای این صفحه رو بخونم. اگه هر موقع دیگهای بود، تبلت رو کنار میذاشتم و دوباره میخوابیدم اما تحت تاثیر احساسات منفیم و دیدن نام فرستنده و متن پیام، صفحه رو باز کردم.
کتابهای تصادفی
