فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جزیره برمودا

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

پیام از طرف آقای راجرز، وکیل آقای جونز و همسر خانم راجرز بود و خیلی کوتاه ذکر می‌کرد:

«کاری که خواستی، انجام دادم. دیگه هیچ چیزی اون دختر رو به تو مرتبط نمی‌کنه، شکار بهت خوش بگذره.....»

تو این یه سال ندیده بودم رابرت از دختر خاصی حرف بزنه یا شکایتی کنه. اصلا نمی‌‌دونستم زن یا دختری تو زندگیش هست و رابطه عاطفی داره. حتما هر چی شده قبل استخدام من بوده و چون وکیلش کاراش و می‌کرده، شاید لازم ندیده به من چیزی در موردش بگه. تموم افکارم به‌خصوص منفی‌ها رو پس زدم و به حس بد و دلپیچه‌هام اجازه خودنمایی بیشتر ندادم.

تبلت رو خاموش کردم و سر جاش گذاشتم. خوابم پرید و معلوم هم نبود رابرت کی برگرده. پس گوشی خودم رو برداشتم و داستانی رو که به تازگی پیدا کرده بودم، خوندم. داستان جذاب و پرکشش بود و من رو از دنیای واقعی جدا کرد. جوری‌که وقتی رابرت صدام زد، به سختی چشم از صفحه موبایل برداشتم و بهش نگاه کردم. با صدای گرفته پرسیدم:

- چیزی شده؟

گوشه‌ی لب‌هاش به بالا پیچ خوردن و جواب داد:

- برای من نه، ولی انگار برای تو خیلی چیزا شده؟ چرا موقع نگاه کردن به گوشیت گریه می‌کنی؟

ناخودآگاه دستم بالا رفت و صورت خیسم رو پاک کردم. صفحه گوشیم رو به رابرت نشون دادم و گفتم:

- حوصله‌م سر رفته بود، برای همین داستان می‌خوندم.

- نمی‌‌دونستم این‌قدر پر احساسی که برای شخصیت‌های یه کتاب اشک بریزی.

شونه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:

- معمولا این‌جوری نیستم، اما بلاهایی که سر شخصیت اصلی اومد، من رو یاد گذشته خودم انداخت.

به سمت سرویس رفتم و به صورتم آب زدم. در حال خشک کردن صورتم گفتم:

- موقعی که خواب بودم از طرف آقای جونز براتون پیام اومده. چون خواب‌آلود بودم، اشتباهی بازش کردم.

رابرت سمت تبلت رفت و بازش کرد. وقتی پیام رو خوند، لبخند رضایتی زد و پرسید:

- پیام‌های دیگه رو هم خوندی؟

سری به نفی تکان دادم.

- نه، همین رو هم اشتباهی باز کردم. وقتی متوجه اشتباهم شدم سریع از صفحه اومدم بیرون. کار‌های قایق خوب پیش رفت؟

- آره.‌ همه‌ی هماهنگی‌های لازم رو انجام دادم. الان هم قراره بریم با همسفرامون شام بخوریم.

خوشحال از این‌که رابرت بیشتر سوال پیچم نکرد، لباسم رو سریع عوض کردم و همراهش به رستوران کوچیک هتل رفتم. هر چند خوشحالیم زیاد دووم نیاورد. دقیقا تا وقتی که اون چهره‌ی آشنای نحس رو از دور دیدم. پاهام از حرکت ایستادن و بدنم تمایل زیادی به چرخش و دور شدن از اون جمع رو داشت. رابرت که متوجه توقفم شد، نزدیکم اومد و آروم پرسید:

- چیزی شده ماجا؟

بدنم آشکارا می‌لرزید و نمی‌فهمیدم این لرزش از عصبانیته یا نفرت. به سختی لب‌هام رو از هم باز کردم و گفتم:

- اون چرا این‌جاست؟

رابرت بازو‌هام رو گرفت تا جلوی لرزشم رو بگیره و دوباره پرسید:

- کی ماجا؟ کی این‌جاست؟

- استیو، شوهر سابقم.

ابروهای رابرت بالا پریدن و برای تایید گفت:

- همون عوضی که به جای حمایتت سعی کرد تو منجلاب غرقت کنه؟

سوالش نیازی به پاسخ نداشت، اما با حرکت سر جواب مثبت دادم. رابرت من رو در میان بازو‌هاش گرفت. قبلا هیچ وقت، حتی موقعی که می‌خواست از خودکشی منصرفم کنه، بغ-لم نکرده بود. الان هم از تماس باهاش هیچ حس بد یا ناجوری ‌نگرفتم، در عوض پر از اطمینان و آرامش بود. موهام رو از پشت نوازش کرد، سرش رو به سمت گوشم برد و با صدای آروم گفت:

- یادت باشه تو دیگه اون ماجای قبلی نیستی. الان یه دختر موفق با آینده‌ی درخشانی. قدم اول برای گرفتن انتقامت، رو به رو شدن باهاش و نشون دادن درخششته.

با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تنفسم آروم‌تر و لرزشم کم‌تر می‌شد. آروم از حصار دست‌های رابرت بیرون اومدم و موهایی که تو صورتم بودن رو دوباره به پشت گوشم فرستادم. مطمئن بودم صورتم از شرم و عصبانیت این که رابرت دوباره من ضعیف رو می‌دید، قرمز شد. آروم زمزمه کردم:

- ممنونم آقای جونز. الان خیلی بهترم.

رابرت خوبه ای گفت و دوباره به سمت جمعیت رفت.

من هم با یک قدم فاصله، پشتش حرکت کردم. هر قدم رو محکم‌تر از قدم قبلی و با اعتماد به نفس بیشتر برداشتم. وقتی‌که از شوک دیدن دوباره استیو خارج شدم، تونستم افراد دیگه رو هم ببینم. عده زیادی دور میزی بزرگ نیمی نشسته و نیمی ایستاده، ‌صحبت می‌کردن. با این‌که یک صندلی خالی وجود داشت، کسی روی اون ننشسته بود. وقتی به نزدیکی میز رسیدیم، یکی از افراد نشسته متوجه ما شد و با صدای بلند گفت:

- رابرت بالاخره اومدی.

رابرت دستش رو به سمت مرد برد و شادمان جواب داد:

- از دیدنت خوشحالم جان.

بعد از اون نگاهش رو روی همه افراد نشسته چرخوند و همون‌طور که می‌نشست، ادامه داد:

- خوشحالم یه سال دیگه دور هم جمع شدیم و مثل همیشه سلامتین.

یکی از زنان جواب داد:

- تو هم مثل همیشه سردی. حداقل تک به تک باهامون احوالپرسی کن.

رابرت در پاسخ زن فقط خندید و جان به طرفش گفت:

- سخت نگیر کارولین. اون رو که می‌شناسی، دوست نداره زیاد با کسی صمیمی بشه.

جان بدون این‌که به زن فرصت جواب دادن بده، با دست به استیو اشاره کرد و گفت:

- این پسر جذاب، استیو واکره. یه سال گذشته راننده‌م بود و تو شکار جزیره همراه منه.

نگاهش رو به من دوخت و ادامه داد:

- نمی‌خوای این بانوی زیبا رو بهمون معرفی کنی؟

رابرت نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

- اسمش ماجا میلره. چند وقتی هست دستیار شخصیمه. در ضمن برای پیدا کردنش باید از راننده‌ا‌ت تشکر کنم.

یک ابروی جان بالا رفت و سوالی به رابرت خیره شد. مشخص بود بقیه هم کنجکاو شده بودن. استیو با چشمانی پر اشتیاق نگاهم می‌کرد و من از شرم و خشم سر به زیر انداخته بودم و با ناخن انگشت وسطم، انگشت شصتم رو می‌خراشیدم. به جای رابرت، صدای استیو رو شنیدم که می‌گفت:

- من و ماجا قبلا زن و شوهر بودیم، ولی مدتی قبل از آشنایی با شما، ماجا باهام به هم زد. بعد اون دیگه ندیدمش تا امشب.

سر بلند کردم و چشم‌های سوزانم رو به استیو دوختم. چشم‌های خندان و لب‌های از هم باز شده‌اش باعث شد، چین‌های پیشونیم چنان عمیق در هم فرو بره که عضله‌هاش از درد فریاد بزنن. از استیو رو برگردوندم و به بقیه نگاه کردم. برای عوض کردن بحث گفتم:

- انگار تا آقای جونز و من برسیم بقیه با هم آشنا شدن. فقط منم که کسی رو نمی‌شناسم.

کتاب‌های تصادفی