جزیره برمودا
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
جان با صدای بلند خندید و گفت:
- خدای من، استیو، دختره اصلا آدم حسابت نکرد. بعد باید بهم بگی چیکار کردی که این همه ازت نفرت داره.
دوباره خندید و رو به من گفت:
- من جان اندرسونم، جراح و رئیس بیمارستان. همه جمعی که اینجا میبینی بهواسطه علاقمون به شکار، با هم دوست شدیم. امسال هم قراره به کمک همراهانمون رقابت کنیم. همراه من رو که میشناسی.
با دست به زنی که به استیو غر زده بود، اشاره کرد و ادامه داد:
- ایشون کارولین هادسونه، رئیس دانشگاه. اون...
کارولین با ضربهای به پای جان، مانع ادامه صحبت او شد و گفت :
- ممنون جان ولی خودمون زبون داریم.
بعد رو به من کرد و ادامه داد:
- جان مرد خوبی میشد، منتهی اگه اینهمه پر حرف نبود.
لبخند کوچکی روی لبهام نشست و گرفتگی صورتم رو کم کرد. همصحبتی با دوستان رابرت و همراهاشون باعث شد برای مدت کوتاهی عصبانیتم از استیو رو فراموش کنم. چون جایی برای نشستن ما نبود، بعد از آشنایی و هماهنگ کردن برنامه فردا، همه به اتاقهامون برگشتیم تا استراحت کنیم.
قبل از اینکه بخوابیم، آلیس ساک لباسهای تمیز و اتو شده رو تحویل داد. صبح وقتی با صدای رابرت بیدار شدم، هوا هنوز تاریک بود. صورت اخمآلودم رو که دید، ضربه ملایمی به بازوم زد و گفت:
- تا وسایل رو داخل قایق بچینیم، آفتاب بالا میاد.
سمت در رفت و ادامه داد:
- هر چه زودتر راه بیفتیم زودتر میرسیم.
بدون باز کردن اخمهام، به سختی از خواب دوست داشتنیم دل کندم. سریع لباسهام رو عوض کردم و به دنبال رابرت رفتم. همزمان با مردی حدود چهل ساله، سیاهپوست و بلند قامت به نام میسون شاو وارد لابی شدم.
اگه درست خاطرم باشه، میسون قبلا جانور شناس و طبیعت گرد ماهری بود. تو یه طوفان خونهاش رو از دست داد و به خاطر بدهی به بانک، پساندازش رو هم ازش گرفتن. بعد اون بیخانمان شد و دو ماه پیش فقط برای این سفر توسط وکیلی به نام آرسام اسپنسر استخدام شده بود.
در لابی، کنار رابرت ایستادم و با بقیه به جز استیو احوالپرسی کردم. چند دقیقه بعد همه از هتل خارج شدیم و چون از دریا فاصله زیادی نداشتیم، پیاده به سمت اسکله به راه افتادیم.
نیم ساعت بعد مقابل قایق ایستادیم و بارهای زیادمون رو روی زمین گذاشتیم. چیزی که مقابلمون بود یه قایق تفریحی بزرگ دو طبقه بود. در هر طبقه یک کابین کنترل قرار داشت. راننده قایق جلوی قایق قرار گرفت و گفت:
- سفرمون چند ساعتی طول میکشه و چون تعدادتون زیاده، برای زیاد شلوغ نشدن قایق هیچ خدمهای وجود نداره. پس خودتون باید ساکهاتون رو توی کابینها و بارهای دیگهتون رو توی انبار طبقات پایین بذارین.
به بارهای همراهمون نگاه کردم. به غیر از گوشت که در جزیره شکار میکردیم، تمام مواد غذایی مورد نیاز دو تا سه هفته رو همراه خودمون داشتیم. هر کس حداقل یه ساک لباس همراهش داشت. پس کلی بار بود که باید خیلی سریع توی قایق برده میشدن. رابرت دستم رو گرفت و ساکش رو داخل دستم گذاشت و بدون حرفی سمت بارها رفت. بقیه مردها هم دنبال رابرت رفتن و هر کدوم یه جعبه از مواد غذایی رو برداشت تا داخل قایق ببرن.
خانمها ساک یک یا دو نفر دیگه رو برداشتن و سمت قایق رفتن. سر جام ایستاده بودم و مبهوت حرکاتشون رو نگاه میکردم. کارولین با ساکهای همراهش کنارم ایستاد و گفت:
- ما هر سال این سفر رو میریم و این تقسیم کار از همون اول بینمون ایجاد شد. مردها وسایل سنگین رو جا به جا میکنن و ما خانمها ساکهاشون رو میبریم.
وقتی حرفش تموم شد از کنارم گذاشت و داخل قایق رفت. منم شانهای بالا انداختم و دنبالش رفتم. با وجود همکاری همه مردان، بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا کل بارها رو داخل قایق ببرن و داخل انبار بچینن.
رابرت قبلا گفته بود که تقریبا یک روز کامل طول میکشه تا به جزیره برسیم. برای همین همه لباس راحت پوشیده بودیم. ساعتی با بقیه همراهان صحبت کردم و شناختی اولیه ازشون پیدا کرده بودم. بعد از اون حوصلهم سر رفت و ترجیح دادم به دیوار قایق تکیه بدم. تماشای دریا و استشمام نسیمی که بوی اون رو به مشامم میرسوند لذت بخشتر از هم صحبتی با دیگران بود. در حقیقت در تمام عمرم فقط از هم صحبتی با رابرت لذت برده بودم.
غرق تماشای آبی بیکران بودم که رابرت صدام زد تا براش نوشیدنی خنک ببرم. متوجه شدم که خودم هم تشنه هستم پس به داخل قایق رفتم تا از یخچال کوچک نزدیک کابینها بطری نوشیدنی برای رابرت و یه بطری آب برای خودم بردارم. وقتی در یخچال رو بستم و برگشتم، هین بلندی کشیدم و بطریها از دستم رها شدن.
استیو که مقابلم ایستاده بود، خم شد و بطری شیشهای نوشیدنی را گرفت. بطری پلاستیکی آب معدنی هم با صدای بلندی به کف قایق برخورد کرد. خم شد و بطری آب رو هم برداشت.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمهام رو بستم. چند نفس عمیق کشیدم تا تنفس و ضربان قلبم به حالت عادی برگردن. دستم رو دراز کردم تا بطریها رو پس بگیرم ولی استیو اونها رو بهم نداد. در عوض شروع به صحبت کرد.
- خیلی دلم برات تنگ شده ماجا. اون شب که رفتی خیلی از حرفم پشیمون شده بودم. میخواستم وقتی برگشتی ازت معذرت بخوام، اما تو فقط با یه پیام بهم زدی و بعدش گوشیت رو هم خاموش کردی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تموم اون شب گوشیم روشن بود. میتونستی زنگ بزنی و معذرت بخوای. ولی فقط خودت میدونی سرت کجا گرم بوده که حواست نبوده به همسر تنها و دل شکستهات زنگ بزنی و دلجویی کنی.
دوباره بطری رو سمت خودم کشیدم، اما قصد رها کردنشون رو نداشت. پس دستم رو عقب کشیدم تا از یخچال دو بطری جدید بردارم. ولی استیو فاصله بینمون رو پر کرد و پشتم به یخچال چسبید. بطریها رو روی طاقچه کوچک کنار یخچال گذاشت و با تکیهی دستهاش به دیوار قایق دو طرفم رو بست.
- خواهش میکنم ماجا. من اون شب حالم خیلی بد بود و زود خوابیدم. حتی پیامت رو صبح دیدم. یه فرصت دوباره بهم بده. من هنوز دوستت دارم. حتی یه روز هم بدون فکر به تو نگذروندم. میتونی از آقای اندرسون بپرسی.
دستم رو روی قفسه سینهاش گذاشتم و به عقب هولش دادم.
- دروغ میگی. کسی که نگران زنشه، شب نمیتونه راحت بخوابه. حتی اگه در حال مرگ باشه، سعی میکنه به فردی که دوستش داره کمک کنه. تو فقط دوباره بوی پول به مشامت خورده وگرنه بعید میدونم این یه سال تختت خالی مونده باشه. مطمئنم اندرسون هم یه لاشی مثل خودته.
استیو لحظهای دندونهاش رو روی هم فشرد اما خودش رو آروم کرد. با همون صدای آروم و پر التماس ادامه داد:
- ماجا، الان من و تو شغلای خوبی داریم. قبول دارم شغل تو بهتره اما کنار هم میتونیم زندگی خوبی بسازیم. لطفا ماجا، الان جواب نده. یکم بهش فکر کن.
صبرم تموم شد و با همه توانم هلش دادم عقب. وقتی یکم ازم فاصله گرفت، با صدایی که سعی میکردم آروم نگهش دارم، غریدم:
- بیام دوباره باهات زندگی کنم تا هر جا کم آوردی من رو بفروشی؟ نه استیو، لازم نیست در مورد چیزی فکر کنم. ماجایی که میشناختی مرد. همون شبی که ترکت کرد مرد.
بطریها رو برداشتم و ادامه دادم:
- حالا برو کنار رد بشم.
استیو به طرف دیوار جانبی چرخید و راه رو باز کرد. از کنارش رد شدم که مچم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
- راستش رو بگو، چجوری تونستی دستیار شخصی رئیست بشی؟ توی احمق بیعرضه رو چه به این جور کارها. تو فقط یه بدن خوب داری که بتونی باهاش مردها رو راضی کنی. حتما رئیست هم از بدنت خوشش اومده و به بهانه اینکه دستیارشی هر شب باهات میخوابه.
کتابهای تصادفی
