فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جزیره برمودا

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

من استیو رو به خوبی می‌شناختم و می‌دونستم اگه با زبون خوش به چیزی که می‌خواد نرسه، به تحقیر و توهین روی میاره. برای همین به حرف‌هاش واکنشی نشون ندادم، اما اون حق نداشت به ناجی من توهین کنه. بخاطر همین با دست آزادم سیلی محکمی بهش زدم.

- توی کثافت عوضی چجور جرات می‌کنی آقای جونز رو با خودت یکی بدونی. اون زندگیم و شخصیتم رو با هم نجات داد و یک‌بار هم نگاه هرز بهم ننداخت. من تموم زندگیم رو بهش مدیونم و هر چیزی که بخواد براش انجام می‌دم. حتی اگه تن و جونم رو بخواد، اما اون شریف‌تر از اینه که ازم بخواد محبتش رو با همخوابی جبران کنم.

در حالی که هنوز از بهت سیلی‌ای که خورده بود و حرف‌هام خارج نشده بود، از کابین خارج شدم و سراغ رابرت رفتم. وقتی نزدیک‌ شدم می‌تونستم بشنوم که در مورد برنامه‌های جزیره صحبت می‌کردند. چون رو به دریا نشسته بودند، متوجه حضورم نشدند. به خاطر کنجکاوی تصمیم گرفتم ساکت بمونم و به صحبتشون گوش بدم. یکی از زن‌ها به نام النا مورفی رو به رابرت گفت:

- دختری که با خودت آوردی اعتماد به نفس پایینی داره اما معلومه خیلی تواناست.

به یاد آوردم که شب گذشته اون رو روان‌پزشکی حاذق معرفی کرده بودند که اکثر مراجعینش، افراد سطح بالای اجتماع بودند. با توانایی‌هاش خیلی راحت درون من رو خوانده بود. پاسخ رابرت رشته افکارم رو پاره کرد.

- آره. دختر خوبیه. اگه تو موقعیت دیگه‌ای پیداش می‌کردم حتما برای همیشه پیش خودم نگه‌ش می‌داشتم.

چرا رابرت این و گفت. مگه قرار بود چه اتفاقی بیفته که من ازش بی‌خبر بودم. با شنیدن صحبت‌های بقیه همنشینان رابرت، دریا و آسمون دور سرم چرخیدند و روی زمین افتادم. با صدای برخوردم با کف قایق، همه سرها به سمتم برگشتند و ده جفت چشم به من خیره شدند. رابرت با دیدنم، بلند شد و نزدیکم اومد. دستش رو برای کمک دراز کرد و گفت:

- خوبی؟ چرا دیر کردی؟

نباید می‌گذاشتم بفهمه صحبت‌هاشون رو شنیدم. بازوی دست حامل بطری رو روی پیشونیم گذاشتم ،با دست آزادم، دستش رو گرفتم، بلند شدم و جواب دادم:

- خوبم. استیو اومد باهام حرف بزنه، معطل شدم. یکم هم سرگیجه دارم، برای همین خوردم زمین.

به بطری نوشیدنی نگاه کردم و ادامه دادم:

- ببخشید، به خاطر افتادنم هم خورده. الان می‌رم عوضش می‌کنم.

چرخیدم تا دوباره به کابین برم اما رابرت بازوم رو گرفت.

- صبر کن...

عرق سرد روی پیشونیم نشست و قلبم دیوانه‌وار به قفسه سینم کوبیده می‌شد.

(یعنی فهمیده صحبتاشون رو شنیدم؟! خدا کنه نفهمیده باشه!)

در حالی که دعا می‌خوندم، بطری رو از دستم خارج کرد و ادامه داد:

- رنگت پریده، عرق زیادی کردی و سرگیجه هم داری. حتما دریا زده شدی. برو کابین کناری استراحت کن.

- ولی نوشیدنی...

دستش رو تو هوا تکون داد و مانع حرف زدنم شد.

- خودم میرم. الان سلامتیت مهم‌تره. تو کابین داروی معده و ضد تهوع هست. اگه لازمت شد استفاده کن.

خودش برای برداشتن نوشیدنی جدید رفت و من رو به سمت کابین دیگه فرستاد. برای این‌که مشکوکشون نکنم، به حرف رابرت گوش کردم و روی صندلی‌های چرمی داخل کابین دراز کشیدم.

حالا می‌تونستم همه چیز رو به هم ربط بدم. حق با استیو بود، بهای محبت‌های رابرت، خودم هستم اما نه اونطورکه استیو تصور می‌کرد. به استیو گفته بودم هر چی رابرت بخواد، حتی اگه جونم باشه با رضایت خاطر انجام می‌دم. اما حالا که از خواست رابرت مطلع شدم، نمی‌تونستم چیزی که می‌خواست، بپذیرم.

دلم به هم پیچید و اون شب کذایی دوباره مقابل چشم‌هام جون گرفت. اگه اون شب، لحظه‌ای زودتر نرده پل رو رها می‌کردم، یا جایی دیگه رو برای پایان دادن به زندگیم انتخاب می‌کردم، هیچ‌ وقت رابرت رو نمی‌دیدم. دیگه هیچ امیدی وجود نداشت که این‌طوری بخواد به ناامیدی منجر بشه. ای کاش به جای رابرت، یه قاتل زنجیره‌ای پیدام می‌کرد. ای کاش...

معده‌ام به هم پیچید و محتویاتش تا گلوم بالا آمدند و عق زدم. اما چیزی از دهنم خارج نشد‌. نشستن و غصه خوردن، زمان رو به عقب بر نمی‌گردوند یا سرنوشتم رو تغییر نمی‌داد. باید خودم کاری می‌کردم. باید نقشه فراری می‌چیدم. الان تقریبا نیمی از مسیر رو رفته بودیم. اگه به دریا می‌پریدم، یا در حین شنا، در دریا گم و بعد غرق می‌شدم. یا توسط یه قایق دیگه نجات پیدا می‌کردم.

با احساس خشکی گلوم، بلند شدم و بطری آبی رو که همراهم آورده بودم، سر کشیدم. وقتی بطری رو از دهنم دور کردم، از پنجره کابین، میسون رو دیدم که در حال صحبت با استیو و چند نفر دیگه از همراهاش بود‌.

درسته، من تنها نبودم. نه نفر دیگه هم با من در سونوشتم شریک بودند‌ و خودشون نمی‌دونستند. می‌تونستم موقعیت رو براشون تعریف کنم و با کمک هم، به قایق مسلط بشیم و به شهر برگردیم. لحظه‌ای نگاهم به استیو خیره موند. یعنی باید اون رو هم آگاه می‌کردم؟ با این‌که دوست داشتم استیو بمیره، اما نمی‌شد بقیه رو قربانی نفرتم کنم.

روبی براون و آیدن رایت، دو سیاستمدار دو گروه، اصرار داشتند خودشون ساندویچ‌های ناهار رو آماده کنند. مطمئن بودم چند دقیقه دیگه کارشون تمام می‌شه. وقت کم بود و باید زودتر اقدام می‌کردم. هر لحظه وقت بیشتر، شانس موفقیت رو هم بیشتر می‌کرد. ایستادم و به سمت در کابین قدمی برداشتم، اما در همون لحظه سر جای خودم، خشک شدم.

رابرت با بشقابی که بخار ازش بلند می‌شد و بطری آب تو دست دیگش، جلوی کابین ایستاده بود. با دیدن من لبخندی زد و داخل شد.

- انگار حالت بهتره ولی باید استراحت کنی تا دوباره سرگیجه نگیری.

چشمام رو لحظه‌ای بستم و سر جام ایستادم.

- هوای داخل کابین بیشتر اذیتم می‌کنه. می‌خواستم برم بیرون یکم هوا بخورم.

باز قدمی به سمت در رفتم اما رابرت از سر جاش تکون نخورد. صدای روبی در قایق پیچید که رابرت و بقیه رو برای ناهار صدا می‌زد. گوشه لبم رو به دندون گرفتم و با پا روی زمین ضرب گرفتم. چهره رابرت با دیدن اضطرابم در هم رفت و با لحنی جدی گفت:

- آروم باش و بشین. باید حرف بزنیم.

این بار بدون مخالفت روی نیمکت نشستم. رابرت هم بدون فاصله کنارم نشست. بطری آب رو روی میز گذاشت و قاشق رو داخل سوپ گرم چرخوند.

- نباید به حرفامون گوش می‌دادی.

گفت و قاشق پر از سوپ رو جلوی دهنم گرفت. صورتم رو به سمتش چرخوندم و نگاه خیره‌ام را بهش دوختم. زبون مثل چوبم رو روی لبام کشیدم و با صدایی آروم جواب دادم:

- اشتباه می‌کنین آقای جونز. من...

کتاب‌های تصادفی