فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جزیره برمودا

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

صورت خشک و بدون احساسش باعث شد، کلمات از ذهنم پاک بشن. دهنم باز موند و مبهوت حس درون چشمانش شدم. حسی که هر موقع به شکارش نگاه می‌کرد، درون چشمانش به رقص در می‌اومد. تحمل این نگاه رو روی خودم نداشتم. پس سرم رو پایین انداختم و با صدایی لرزان گفتم:

- لطفا این‌جوری نگام نکنین.

- چه‌جوری؟

صدایش سرد بود. چنان سرد که روحم رو منجمد کرد و تنم رو به لرز نشوند. صدای برخورد قاشق به بشقاب، در گوشم طنین انداخت و بعد از اون حرف‌های رابرت رو شنیدم.

- من همیشه همین‌جوری، مثل الان، نگات کردم. فقط تصمیم گرفتی نبینیش. تو باهوشی. مطمئنم همیشه می‌دونستی یه جای رابطه کاری من و تو لنگ می‌زنه اما روی هر سوءظنی پرده انداختی.

دستش زیر چونه‌م قرار گرفت و سرم رو بلند کرد. بعد صورتم رو سمت خودش چرخوند و به چشمانم خیره شد. بی‌رحمانه ادامه داد:

- تا امشب که با شنیدن حرف‌های ما، تموم اون پرده‌ها کنار زده شدن.

با این حرفش، صحنه‌ چند دقیقه پیش دوباره در ذهنم جون گرفت. رابرت در جواب النا مورفی گفته بود:

- آره. دختر خوبیه. اگه تو موقعیت دیگه‌ای پیداش می‌کردم، حتما برای همیشه پیش خودم نگه‌ش می‌داشتم.

جان با شور و شوق گفت:

- رابرت، همیشه به توانایی‌های رد‌گیریت اعتماد داشتم. حالا دوست دارم با دنبال کردنش، بفهمم کارت تو آموزش چطوره.

- ماجا، ناامیدم نمی‌کنه.

آیدن رایت کمی از نوشیدنیش چشید، نیشخندی زد و گفت:

- همه دوست داریم دختر رابرت رو شکار کنیم اما قرعه شکارچیش رو انتخاب می‌کنه.

بعد به جان چشمکی زد و ادامه داد:

- از کجا معلوم من شکارچی ماجا نباشم.

رابرت لیوانش خالیش رو بالا برد و گفت:

- من خیلی دوستش دارم. دلم نمی‌خواد با زجر بمیره. پس هر کسی شکارچیش شد، لطفا سریع کارش رو تموم کنه.

هر جمله ذره‌ای از توانم را تحلیل می‌برد و حلقه انگشتانم به دور بطری‌ها محکم‌تر می‌شد. با آخرین کلمات رابرت نقش زمین شدم. باورم نمی‌شد اون مرد رابرت باشه که این‌جوری با آرامش خیال، درباره مرگم صحبت و از قاتل آینده‌م، برام درخواست ترحم می‌کنه. شوک و ناباوریم، آخرین توانم تحملم رو هم از بین برد. زانو‌هام سست شدن و روی کف قایق فرو ریختم. در همون لحظه کوتاه خیره شدنشون تا جلو اومدن رابرت، غریزه بقام وادارم کرد برای زنده موندن دروغ بگم و خودم رو بیمار نشون بدم.

با حس لمس صورتم به کابین برگشتم. رابرت در حالی‌که با ملایمت و نوازش‌وار اشک‌هام رو پاک می‌کرد، گفت:

- واقعا ترجیح می‌دادم تا آخرش چیزی ندونی اما حالا که می‌دونی، نمی‌تونم اجازه بدم با بقیه حرف بزنی.

با چشم‌هایی که از شدت ترس و سوال گرد شده بودنن، نگاهش کردم. قلبم از دیدن لبخند روی لباش، فشرده شد. تا چند دقیقه پیش این لبخند رو آرامش بخش و حمایت کننده می‌دیدم. اما حالا و در این لحظه بسیار رعب‌آور احساسش می‌کردم. لبخند قاتلی به قربانیش. دست رابرت حرکت کرد و درون جیب شلوارش فرو رفت.

- نترس. قرار نیست الان بمیری. به هر حال من الان نمی‌تونم یه همراه دیگه پیدا کنم. در ضمن خیلی برای آموزشت هزینه کردم.

دستش بیرون آمد و ورق قرصی رو در مقابلم گرفت. با دست دیگه‌ش هم بطری آب رو برداشت.

- برای این‌که تا رسیدن به جزیره با کسی حرف نزنی، باید بخوابی. تاثیر این قرصا تا چند دقیقه قبل رسیدن به مقصد باقی می‌مونه.

نگاهم رو به قرص‌ها دوختم و آب دهانی که وجود نداشت رو فرو بردم. اعترافش سخت بود اما باید می‌پرسیدم. حاضر نبودم بدون دونستن تمام حقیقت تسلیم بشم‌.

- از... از کجا... از کجا مطمئن بودی که...

رابرت وقتی تلاشم رو برای پرسیدن دید، کارم رو راحت کرد.

- از کجا مطمئن بودم که همه چیز رو شنیدی؟

سرم رو به تایید تکان دادم و رابرت جواب داد:

- خیلی راحت. من تو این یک سال خیلی خوب شناختمت.

سرم به سرعت بالا رفت و به رابرت خیره شدم. بدون توجه به نگاهم ادامه داد:

- تو برای جبران دینی که از طرف من احساس می‌کردی، حاضر بودی تو هر شرایط سخت و ناراحت کننده جسمی و روحی کارهات رو انجام بدی. مصمم بودی تو بدترین شرایط هم خودت رو سرحال و خوشحال نشون بدی و به خاطر شرایط بدت مرخصی نگیری.

قرصی بیرون آورد و درون دهن نیمه بازم فرو کرد.

- اگه واقعا دریا‌زده شده بودی و سرگیجه داشتی، تموم تلاشت رو می‌کردی تا بطری رو با یه لبخند گنده بهم برسونی. بعد که من مرخصت کردم، بری دنبال دارو و شاید هم استراحت.

در بطری رو باز کرد و مقابلم گرفت.

- بخور، قرص راحت‌تر پایین می‌ره.

انگار جسمم سر به شورش برداشته بود که دستم بدون اجازه من بطری رو گرفت و آب رو به دهنم ریخت. ذهنم هر چه تلاش کرد مانع بلعم بشه، گلوم با اشتیاق فراوان، ماهیچه‌هاش رو از هم فاصله داد و قرص رو همراه آب فرو برد. رابرت که از خوردن دارو مطمئن شد، بطری رو پس گرفت و درش رو بست. چشمانم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. لب زدم:

- انگار دوباره لبه پل ایستادم و تو قراره به جای نجات دادنم، هلم بدی پایین‌.

پلک‌هام رو باز کردم و به رابرت خیره شدم‌. لب‌هام از هم فاصله گرفت و پرسیدم:

- چرا این کار رو می‌کنین؟

- تفریح.

کتاب‌های تصادفی