فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

آکامه با خجالت خودش را جمع کرد. بقیه حق داشتند که از چهره‌ی کریه او منزجر باشند. به خصوص هانابی که اگر نگوییم زیباترین، بلکه جزو زیباترین دختران روستا بود. هانابی موهای سیاه بلندش را تیغ‌ماهی از یک سو بافته بود، روی شانه‌ی کوچکش لمس کرد. با دیدن خجالت آکامه نفسش را با کمی تمسخر و توهین بیرون داد و درست کنار برادرش در ردیف آخر نشست. آکامه با دلخوری دستش را تکاند و سر جای خودش نشست اما می‌توانست نگاه تیز هانابی را روی خود حس کند. هانابی با انزجار به آکامه‌ی قوز کرده چشم دوخته بود:

- نمیدونم چرا اینو(آکامه) نمیندازن اون طرف مرز؟ هم رئیس قبیله راحت میشه هم بقیه.

رانمارو که سرش را از پشت روی لبه صندلی نهاده بود، با صدایی گرفته و خشدار غر زد:

- به موقعش تفاله‌ها رو می‌ریزن دور پس خودتو زیاد درگیرش نکن.

آکامه از خجالت لب پایینش را می‌جوید. خودش را با خواندن کتاب مشغول نشان داد. کلمات کتاب بی‌معنی از جلوی چشمانش عبور می‌کردند و جایشان را به افکار مشوش آکامه می‌دادند. به همکلاسی‌هایش حق می‌داد که از او متنفر و منزجر باشند. به هر حال او در شغل آباء و اجدادی‌اش ناموفق بود.

او یک آبروریزی بزرگ برای پدرش که رئیس قبیله هیمورا بود، به شمار می‌رفت. با اینکه آکامه یک لکه‌ی ننگ به شمار می‌رفت اما هیچگاه پدرش از او شکایت نکرده بود. هر بار روی خوش به آکامه نشان می‌داد. صدای زیر هانابی او را از عالم فکر بیرون کشید:

- موندم که امروز چه برنامه‌ای دارن!

رانمارو چنگی لای موهای کوتاه جلویش برد و آنها را عقب راند. به سقف چوبی قدیمی خیره شد:

- مثل همیشه! یه برنامه تمرین همگانی تو حیاط و چند تا دوئل با انتخاب بزرگان.

آکامه با شنیدن اسم دوئل یکدفعه سمت رانمارو برگشت:

- چرا من چیزی نشنیدم؟

رانمارو با بیحالی سرش را بالا آورد و ابروی زخمی‌اش را با معنا بالا داد. آکامه متوجه خبطش شد. باید رانمارو را با احترام صدا می‌کرد و خطاب قرار می‌داد:

- رانمارو سنپای! شما از کجا می‌دونید؟

رضایت در چهره‌ی خواب‌آلود رانمارو مشهود شد. هانابی به لب‌های درشت صورتی‌اش پیچی از سر چندش بودن آکامه داد. رانمارو با آن چشمان تاریکش سر تا پای آکامه را از نظر گذراند و برای لحظاتی روی آکامه متوقف ماند:

- از یه منبع موثق دختر توت‌فرنگی!

هانابی با شنیدن آن اسم دست جلوی دهانش گرفت و ظرف و دخترانه از ته دل خندید. آکامه تا بناگوش سرخ شده بود. سرش را کمی برای رانمارو خم کرد:

- ببخشید.

یک طرف صورت رانمارو به پوزخندی توهین‌آمیز کشیده شد. هانابی نم گوشه‌ی چشمانش را با نوک انگشت گرفت:

- خیلی وقت بود که اینطوری نخندیده بودم.

کتاب‌های تصادفی