فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

رانمارو با همان صدای خشدار و خسته نیشخندی زد:

- به هر حال توت‌فرنگی یه میوه خوشمزه‌اس.

آکامه با گزیدن لب پایینش پاها‌یش را به هم فشرد و به خود پیچید. نمی‌دانست که عذاب ابدی زندگی کی تمام می‌شود. در کلاس باز شد و حضور شاگردان دیگر، آکامه را از چنگ تحقیرهای آن خواهر و برادر نجات داد. آکامه به ساعت دیواری نگاهی انداخت. هنوز دو دقیقه‌ای به حضور استاد مانده بود که در کلاس به شدت باز شد و کیتو در چهارچوب درب ظاهر گشت. موهای سپید کوتاهش در باد بهم ریخته بودند و چشمانش هنوز پف خواب را داشت.

نان تست مربا زده‌ای میان دندان‌هایش اسیر بود. لباس سیاهش را برعکس پوشیده بود. کیتو سریع سمت صندلی کنار آکامه در ردیف اول هجوم برد. گوش‌های روباهی بلندش با اضطراب سیخ شده بودند. کتاب‌هایش را روی میز کوچک انداخت و با دلخوری به آکامه نگاه کرد. لباس سیاه دوجو را درآورد و درست بر تن کرد. همانطور که لباس می‌پوشید، نان تستش را هم می‌خورد و همزمان به صورت نامفهوم غر هم می‌زد. آکامه خودکارش را در دست گرفت و کمی با آن بازی کرد:

- کیتو درست نیست که با دهن پر حرف بزنی!

کیتو تکه آخر نان را به زحمت قورت داد و غر زد:

- نِه ساما(خواهر جان)! نمی‌شد صبر کنی که با هم بریم؟

آکامه لبخند درخشانی به برادر کوچکش زد:

- سری بعد سعی می‌کنم که بیشتر منتظر بمونم.

گوش‌های روباهی کیتو ناپدید شدند و موهای سپیدش به سیاه بدل گشتند. کیتو تنها نیمه روباه روستا بود.

آکامه دست زیر موهای سیاه آویخته بر نیمه‌ی چپ صورتش برد و روی آن زخم‌های نفرین شده نهاد. زخم‌هایی که تمام زندگی‌اش را ظرف سه ماه از میان بردند. تمام آرزوهایش ظرف همان سه ماه جهنمی پودر شد و برای همیشه به ابدیت پیوست و جایش را به جان کندنی سخت و طاقت فرسا داد. هیچگاه از یاد نمی‌برد. تنها چیزی که می‌دید سیاهی بود و نور شمعی لرزان که در سایه‌ی آن نور چشمانی زرد می‌درخشیدند. موهای تن دخترک با یادآوری آن نگاه درنده سیخ شد. سرش را پایین انداخت.

زخم‌های کهنه‌ی روی تنش یکی یکی تیر می‌کشیدند. ورود استاد او را از عمق کابوس بیرون کشید. دست برد و دانه‌های عرق را از چهره‌اش زدود. همگام با بقیه اما گیج و مبهم به استاد آکاری احترام گذاشت و نیمه‌جان روی صندلی سفتش افتاد. استاد آکاری موهای لخت آبی رهایش را با ظرافت عقب راند و کتاب‌هایش را روی میز چوبی روشن نهاد:

- صبح زیباتون بخیر بچه‌ها.

شاگردان با آه و ناله و بی‌حالی جواب آکاری را دادند. آکامه خودش را از دامگه کابوس رهانده بود. خودکار را در دست عرق‌کرده‌اش فشرد و با اراده جواب آکاری را داد. استاد مو آبی که از قبیله‌ی یوکیمورا بود به آکامه لبخندی درخشان زد و با خشنودی گفت:

- می‌بینم که همتون خیلی سرحال و قبراقید.

آکامه نگاه تیز و پر از تهدید بقیه را روی کمرش حس می‌کرد. بیشتر از همه نگاه رانمارو کمرش را همانند دریل سوراخ می‌نمود و پیش می‌رفت. آکامه آب دهانش را قورت داد. اگر در هر زمینه‌ای می‌لنگید، در زمینه تئوری و نقشه‌کشی یکه‌تاز میدان بود و هیچ‌کس به پایش نمی‌رسید. نمی‌توانست این میدان را رها کند و تبدیل به بی‌عرضه‌ای بی‌خاصیت شود. آب دهانش را قورت داد و قبر خودش را کند:

- بله استاد. برای امتحانی که قرار بود بگیرید، هم آماده‌ایم.

کتاب‌های تصادفی