فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

رانمارو پوفی کشید چشمان تاریکش را با نفرت از آن دختر چلاق کند و به درختان دیگر دوخت:

- چیزی جز دردسر برای همه نیستی! نه چاکرات درست کار می‌کنه، نه حرکات نینجوتسو رو بدون سوتی انجام می‌دی. صرفا داری بابات رو جلوی همه خجالت‌زده می‌کنی. نه تنها اون، بلکه داری آبروی من رو به عنوان یه هیمورا می‌بری. از جلو چشام گمشو تا حالم بدتر از این نشده!

آکامه به زحمت خودش را جمع کرد و به زور روی پاهای لرزانش ایستاد. جرئت نگریستن در چشمان پر از سرزنش پسرعمویش را نداشت. سرش را پایین انداخت و لنگ‌لنگان پیش رفت. افسار سرخ سرنوشت دور گردنش افتاده بود. نمی‌دانست که به کدامین سو می‌رود. توهین‌ها و سرزنش بقیه همانند ناقوس وجود آسیب‌دیده‌اش را به لرزه درمی‌آورد. وجودی که بارها و بارها شکسته بود و به زور به حیات خود ادامه می‌داد.

آکامه در سیلاب درونش غرق گشته بود. یک‌دفعه زیر پایش خالی شد و از تپه‌ی جنگلی به پایین غلتید. چشمان سیاهش تا آخرین درجه گشوده شده بودند. ناخودآگاه جیغی بی‌جان کشید. چیزی تیز همانند تکه چوبی شکسته در کمرش فرو رفت. بی‌حال روی زمین پر از شاخ و برگ متوقف شد. موهای بلندش پر از خاشاک کف جنگل بود. پیراهن سیاه دوجویش با رنگ خاکی و گلی هیچ تفاوتی نداشت.

به زور نفس می‌کشید. چشمانش را با بی‌جالی بست و گشود. آسمان از کف جنگل چقدر زیباتر به نظر می‌رسید. از لای شاخ و برگ در هم تنیده می‌توانست ابرهای سیاه پاییزی را تشخیص بدهد. صدای آواز چکاوکان در تن تهی و شکسته‌اش اکو می‌شد. با درد خودش را جمع کرد. دست به پشتش برد. ذره‌ذره دستش را پیش برد تا به آن تکه چوب شکسته رسید.

به زحمت چوب را بیرون کشید. جریان خون داغ دست خاکی‌اش را به رنگ طلایی آغشته کرد. نفس‌های پر دردش برگ‌های کف جنگل را کمی روی زمین غلتاند. تکه چوب شکسته را جلو آورد. شاید سه سانت در بدنش فرو رفته بود. پوزخند تلخی زد. حتی طبیعت نیز با او دشمنی داشت. به زحمت خودش را از روی زمین جمع کرد. صدای آب به گوشش می‌رسید. آهسته برخاست. درد بدنش از قبل بدتر شده بود. می‌دانست که اوضاعش وخیم‌تر از آن است که به نظر می‌رسد.

به دنبال بوی آب برخاست. چیزی نامعلوم او را به سمت حیات سوق می‌داد. بعد از رد کردن تپه‌ای کوچک ناگهان متوقف ماند. جزیره‌ای کوچک در میان رودخانه‌ای زیبا می‌درخشید. تک درخت خزان‌زده‌ی آلو میان آن جزیره‌ی کوچک حدودا پنج متری تک و تنها ایستاده بود.

پاهای آکامه سمت آب سست شد. کنار رود زانو زد. قلبش به شدت در تنگنا قرار داشت. گویی به گمشده‌ای قریب و غریب رسیده بود. دستان زخمی‌اش را زیر آب خنک رود فرو برد و کف دستی آب نوشید. می‌دانست که بخاطر زخم‌هایش نباید آب زیادی بنوشد. چیزی او را به سمت درخت آلو سوق می‌داد.

آن حس آشنا او را از میان رود کم‌عمق عبور داد. به درخت تنها رسید. قلبش آرام گرفته بود. آهسته با دلتنگی دست روی تنه‌ی زمخت درخت نهاد. لبخند غریبی روی چهره‌اش نشست. انگشتان زخمی‌اش پوست ترک‌خورده‌ی درخت را نوازش نمودند. بار اولی بود که به این مکان می‌آمد. آهسته کنار درخت نشست و تن زخمی درهم شکسته‌اش را به آن تکیه داد. خسته بود. دلش می‌خواست همانند داستان‌ها، درخت آلو دهان باز کند و او را به جهان زیرین کشد.

چشمانش خود به خود بسته شد اما غافل از آن بود که در پشت سرش چه اتفاقی می‌افتد. پوست درخت آهسته به لرزه درآمد. نه شکاف سرخ تقریبا ده سانتی روی تنه‌ی درخت گشوده شد. ابرهای سیاه آسمان دهکده‌ی آمه را پوشانده بودند. شکاف‌های سرخ لرزیدند. آن چشمان سرخ روی دخترک بیهوش لغزیدند. شکاف باریک و بلندی به موازات آن چشمان سرخ ایجاد شد. زبانی مارگونه از درون درخت بیرون آمد و خون طلایی رنگ زخم آکامه را لیسید.

دخترک بیهوش خبر از آن هیولای پشت سرش نداشت و آسوده در آغوش غفلت فرو رفته بود.

کتاب‌های تصادفی