خون کور: پانیشرز
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ساکورا آهسته درب پیرکس قابلمه را کناری نهاد. آرام و با لذت خورش کاری را بو کشید. با قاشق کوچکی مزهی خورش را چشید. نیم نگاهی به ساعت دیواری آونگدار کرد. ابروان ظریفش به یکدیگر نزدیک شدند. آکامه نیامده بود؛ همینطور هم خبری از کیتو نبود. ساعت با قدرت دنگدنگ ملایمی کرد.ساعت شش غروب بود. تومو بیرون از آشپزخانه درست در وسط اتاق پذیرایی روی زمین نشسته بود. مدادشمعیهایش در شعاع نیم متری پخش شده بودند. توموی کوچک سرش را بلند کرد و از زیر موهای قارچیاش به ساکورا خیره گشت:
- ماما؟! چرا آنه چان و اونی چان نیومدن؟
ساکورا نگاه نگرانش را از ساعت چوبی_شیشهای کند و لبخندی پرفروغ به پسرکپنج ساله هدیه داد:
- آیّا! آیّا! تومو کوچولوی من نگران خواهر و برادرشه؟
تومو محکم سرش را به علامت تأیید تکان داد. موهای لخت مشکیاش بعد از کمی پرواز، دوباره همانند قارچی پفکرده کنار هم آرام گرفتند. صدای کودکانهی پسرک در فضای صمیمی خانه پیچید:
- آنه چان حتی امروز هم به مهمونی نیومد!
حق با توموی کوچک بود. ساکورا چشمان سیاه شرقیاش را تنگ کرد. قوهی شکش برانگیخته شده بود. صدای پیچیدن کلید درب آمد. مثل اکثر اوقات، ایچیرو با قیافهای خسته و کوفته وارده خانه شد:
- من برگشتم خونه!
تومو با دیدن پدرش جیغکشان برخاست:
- بابااا!
ایچیرو در یک حرکت کت هائوریاش را روی چوبلباسی انداخت و لحظهای بعد تومو جیغکشان در حال پرواز به سمت سقف خانه بود. لبخندی لطیف راهش را به چهرهی نگران ساکورا باز کرد. نیشخند خستهای روی لبهای ایچیرو مهمان بود:
- بسه یا بازم پرواز میخوای جغله؟!
توموی کوچک با نفسی بریده شده از خنده، روی زمین غش کرد:
- نه!... بسه! بابا!... این... بار... دست زدم... به سقف!
ایچیرو ابروانش را با ناباوری بالا داد:
- اوه؟! واقعا؟
زیر چشمان ایچیرو دو بالشتک سیاه از بیخوابی ظاهر شده بود. نگاه خستهاش به ساکورا افتاد. همسر زیبارویش درست روی اوپن چوبی خم شده بود. ساکورا دست راستش را زیر چانه زده بود و با شیطنتی زنانه شوهرش را برانداز کرد:
- خوش اومدی به خونه.
نگاه تیزبین ایچیرو فورا متوجه کم بودن دو عنصر را در خانه تشخیص داد:
- پس آکامه و کیتو کجان؟
تومو دوباره برخاسته بود و با شیطنت دست قدرتمند پدرش را تاب میداد:
- آنه چان و اونی چان هنوز برنگشتن به خونه.
ساکورا پلکهایش را روی هم فشرد:
- من نگرانشون هستم ایچیرو! تو مراقب تومو میشی تا من برم دنبالشو...؟!
صدای رعدوبرق بلندی آسمان روستای آمه را لرزاند.
کتابهای تصادفی
