خون کور: پانیشرز
قسمت: 19
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
همه ناخودآگاه خیره به پنجرههای کشویی اتاق پذیرایی شدند. باران سیلآسایی آغاز شده بود. ایچیرو پلکی زد و دستش دوباره سمت هائوری دراز شد:
- خودم میرم.
ساکورا لبخندی نگران زد:
- مراقب خودت باش.
ایچیرو غیض کرده بود. از باران خوشش نمیآمد. چتری سیاهرنگ را از کنار در برداشت و بیرون زد. حسی از درونش میگفت که مشکلی وجود دارد. از کوچه پس کوچه های تو در تو سمت مدرسه رفت. بوی گلهای ادریسی در هوا پخش شده بود. آرام آرام از پلههای سنگی بالا رفت. باران با ضربآهنگ شدیدی به پلهها و دروازههای سرخ توری میکوبید.
ایچیرو کمی انگشتان خیس پاهایش را تکان داد. جوراب خیس به پاهایش چسبیده بود و از لحاظ روانی آزارش میداد. سرش را بالا آورد و از آخرین دروازهی توری رد شد. جمعیت محدودی در حیاط رو به روی دوجو جمع شده بودند. ایچیرو جلو رفت. اخم کوچکی روی پیشانی بلندش نقش بسته بود. از بین جمعیت صدای نعرهی کیتو برخاست:
- میکشمت عوضی!
ایچیرو بیصدا نزدیکتر شد. از چیزی که میدید چهرهاش در هم فرو رفت. رانمارو و کیتو با هم سرشاخ شده بودند. کیتو با لگد رانمارو به عقب پرت شد. خودش را از روی زمین جمع کرد. لباسهای سیاهش گلی و چسبناک شده بودند.
با پشت دست خون کنار دهانش را پاک کرد و به دمش تاب بزرگ و تهدیدآمیزی داد. موهای کوتاه سفیدش به یکدیگر چسبیده بودند. گوشهای روباهیاش سمت جلو به حالت سیخ قرار داشتند. در جلویش رانمارو به پهلو ایستاده بود و با چشمان سیاه_نقرهایش به نیمه روباه مینگریست. با آنکه کیتو اساساً حریف قدری برای رانمارو نبود اما سرعتش دردسرساز بود. کیتو به زمین چنگی زد و همانطور که خیز گرفته بود، سمت رامارو دوید.
چنگالهایش آمادهی دریدن گلوی رانمارو بودند. رانمارو جاخالی داد. مچ کیتو را گرفت و او را از بالای کتفش روی زمین پرت کرد. این بار به آن پسرک نیمه روباه گستاخ امان نداد و روی قفسه سینهی او نشست. رگبار مشت بود که بر سر و صورت کیتو فرود میآمد.
رانمارو دندانهای بلند شدهاش را روی هم فشرد. بعد از ده مشت متوالی، یقهی کیتو را گرفت و خیره در آن صورت داغان، غرید:
- چرا حالیت نیست؟! فکر کردی که این بار هم اون خواهر چلاقت هم میاد و نجاتت میده؟
سایهای تهدیدآمیز روی رانمارو افتاد. نگاه نقرهای کتک خورده و درماندهی کیتو با دیدن پدرش نرم شد. پوزخندی خونین روی لبهای باریکش نشست. رانمارو هنوز از ماجرا بویی نبرده بود. یقهی نیمه روباه را با خشونت رها کرد و او را روی زمین کوبید. در همان حال که بلند میشد و سمت تازهوارد بر میگشت، غرید:
- کدوم خری جنم کرده مزاحمم بشه تا بزنم ننهاشووو...!
صورتش با دیدن ایچیرو رنگ باخت. مغزش گیر کرده بود و جز سیگنال ترس چیزی مخابره نمیکرد. توقع نداشت که رئیس قبیله درست رو به رویش ظاهر شود. صدای رانمارو در گلو خفه شده بود. چند بار لبهایش را بیصدا روی هم فشرد اما صدایی بیرون نریخت.
ایچیرو به فرم شیطانیاش شیفت داده بود. چشمان زرد مخوفش روی شکار رو به رویش قفل شده بود. شاید توقع نداشت که زندگی پسر و دخترش تا این حد و اندازه سخت و خشن بوده باشد. لبهای صورتی تیرهاش را از هم گشود. صدای بم و نافذش عرق ترس را روی تن رانمارو نشاند:
- خب؟ داشتی میگفتی که میخوای با مادرم چیکار کنی؟!
کتابهای تصادفی

