فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

سیبک گلوی رانمارو بالا و پایین رفت. فوری روی زانوانش افتاد و سرش را جلوی پاهای ایچیرو زمین زد:

- گوه خوردم! خواستم بگم می‌خوام به آکیکوسان ادای احترام کنم و براش گل ببرم.

رانماروی بینوا حس می‌کرد که نگاه تیز رئیس قبیله همانند خنجر در کمرش فرو می‌رود. کیتو نیم‌خیز شده بود. از نوک موهای سپیدش آب می‌چکید. نگاهی پر نفرت به رانمارو انداخت:

- بابا! اون...!

صدای غرش "خفه شو"ی ایچیرو باعث شد که کیتو نیز بی‌اختیار همانند رانمارو زانو بزند و سرش را پایین بیاورد. مردمک سیاه چشمان ایچیرو باریک شده بود:

- آکامه کجاست؟!

رانمارو مانده بود. یعنی اینقدر آن دخترک چلاق برای پدرش مهم بود؟! کیتو آرام و با درد نالید:

- رانمارو، آکامه رو سر به نیست کرده!

آتش خشم ایچیرو افزون شد. نگاه تیزی به رانمارو کرد:

- آکامه کجاست؟ توی مدرسه و این دور و بر حسش نمی‌کنم!

رانمارو آب دهانش را قورت داد. می‌دانست که هر لحظه تعلل منجر به شکستگی چند استخوان خواهد شد. سریع دهانش را گشود:

- من دیدم تو جنگل داره از چند تا پسر کتک می‌خوره. اون پسرا رو فراری دادم و دیگه ازش خبری ندارم!

سخن ایچیرو کوتاه بود و تهدید آمیز:

- کدوم جهت؟

رانمارو با چشمانی گشاده سریع جواب داد:

- ساعت ده.

صحنه‌ای که آنها دیدند فرو افتادن چتر بود و غیب شدن ایچیرو. در واقع ایچیرو غیب نشده بود و فقط با نهایت سرعتش به جهت عقربه‌های ساعت ده می‌دوید. دانه‌های درشت باران شلاق‌وار روی سر و صورتش می‌کوبیدند. تند و خشن نفس می‌کشید.کنار تخته سنگ بزرگی ایستاد.

از بهم ریختگی روی زمین می‌توانست بفهمد که آکامه در همین مکان کتک خورده است. دستانش مشت شده بودند. بی‌اراده مشتی قدرتمند به تخته‌سنگ کنارش کوبید. ذرات سنگ به ده متر دورتر پرت شدند. او به هیناتا قول داده بود که مراقب دخترش باشد، اما حالا چه؟

نتوانسته بود که حتی در زندگی مهمولی نیز از او حمایت کند. نفس اژدهاوارش را بیرون داد و با عجله دنبال ردپای آکامه رفت. از تپه‌ی جنگلی سر خورد. تکه چوب شکسته را از روی زمین یافت.

روی چوب خیس کمی مایع طلایی رنگ به چشم می‌خورد. برخاست و دوباره رد دخترش را گرفت. از پشت درخت زبان‌گنجشک بیرون آمد. چشمش به تک درخت آلوی میان رود افتاد. جسم سیاه مچاله شده‌ای زیر درخت آلو وجود داشت.

ایچیرو پای میان رود کوچک متلاطم کوبید. قطرات آب وحشیانه به اطراف پاشیدند. رئیس قبیله با یک جست خودش را به آکامه‌ی بیهوش رساند. ایچیرو سریع نبض گردن دخترش را گرفت. موهای بهم چسبیده‌ی آکامه را کنار زد و او را در آغوش خودش فشرد. نفس‌هایش بابت زنده بودن آکامه آسوده شده بود. بدن سرد آکامه را روی دستانش بلند کرد و سوی دهکده‌ی آمه شتافت.

دانه‌های باران سر و صورت خونین آکامه را می‌شست. ایچیرو از بالای تخته‌سنگ بزرگی روی سقف شیروانی خانه‌ای پریدو کمی روی کاشی‌های خاکستری لیز خورد و با جستی بلند روی دیوار خانه‌ای دیگر پرید.

با لگدهای پیوسته از میان دو دیوار روی سقف خانه‌ای دیگر دوید. سریعترین راه را به بیمارستان انتخاب کرده بود. با نفس نفس جلوی درب شیشه‌ای بیمارستان ایستاد.

کتاب‌های تصادفی