فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 21

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

ساختمان بیمارستان تنها ساختمانی بود که بر طبق الگوی مدرن ساخته شده بود. بقیه یا کاملا سنتی بودند و یا ترکیبی از معماری مدرن و قدیمی ژاپن داشتند. درب‌های شیشه‌ای کنار رفتند. بوی تند الکل و مواد شوینده مشام ایچیرو را آزرد. با عجله پای به داخل ساختمان گذاشت و سمت اورژانس هجوم برد.

***

صبح روز بعد

آکامه آهسته چشمانش را گشود. باریکه‌ای از نور آفتاب روی صورتش افتاده بود. با گیجی سرش را تکان داد. ناخودآگاه ناله‌ای کم‌جان از میان لب‌های سفید و ترک خورده‌اش بیرون ریخت. سایه‌ی محو یک نفر جلوی نور کور کننده‌ی آفتاب را گرفت.

آکامه پلک زد و اتاق را کمی واضح‌تر دید. می‌توانست اثر گیجی مسکن را حس کند. چندبار دیگر پلک زد و سمت آن سایه بازگشت. سایه در برابر پنجره ایستاده بود. به زحمت توانست آن سایه‌ی باریک را شناسایی کند:

- عـ...مو... ریـ...کی؟

ریکی مشغول تزریق یک دور مسکن به داخل سرم آکامه بود. وقتی که دید آکامه هوش و حواس نسبی به دست آورده لبخندی بی‌رمق زد:

- چطوری دختر؟

آکامه هشیاری بیشتری به دست آورده بود. نگاهی به اطراف انداخت. این اتاق را خوب به یاد داشت. آهی عمیق کشید و سرش را روی متکای سفید و نرم فرو برد:

- افتضاح.

لب‌های تشنه‌اش را روی هم فشرد:

- تشنمه.

ریکی نوک سرنگ را شکست و درون سطل زرد رنگ زباله‌های بیمارستانی انداخت. سمت پایین اتاق رفت. عینک بیضی شکل بدون فریمش را از روی بینی برداشت و درون جیب روپوش سفید و گشاد پزشکی‌اش نهاد. در یخچال کوچک را گشود و بطری کوچک آب یک‌بار مصرف را درآورد. لیوان یک‌بار مصرف را از درون کشوی ام‌دی‌اف قهوه‌ای بالای یخچال برداشت.

سمت آکامه بازگشت. لیوان را نصفه پر کرد و تخت را با فشردن دکمه‌ای کمی بالا آورد تا دخترک بتواند آب بنوشد. آکامه با ولع آب را به کمک ریکی سر کشید. چند قطره آب روی چانه و لباس بیمارستانی‌اش چکید. ریکی با ملاطفتی پنهان، چانه‌ی آکامه را با یک دستمال کاغذی پاک کرد:

- خب بگو ببینم این دفعه سر چی اینقدر لت و پارت کردن؟

آکامه پوزخند کوچکی زد. از میان عموهایش ریکی را بیش از همه دوست داشت. ریکی او را برای کارهایی که کرده و نکرده بود، سرزنش نمی‌کرد. آکامه دست باندپیچی شده‌اش را بالا آورد:

- فقط یه بدشانسی اوردم موقع تمرین.

ریکی روی لبه‌ی تخت نشست. چرم شکلاتی تخت کمی جیرجیر کرد. به آکامه خیره ماند و به زیر چشمان سیاهش اشاره کرد:

- اثرات بدشانسی جنابعالیه! دیشب تا دیروقت مشغول دوخت و دوز بودم.

کمی رنگ سرخ به گونه‌های آکامه پاشیده شد:

- بـ... ببخشید.

ریکی شانه‌های باریکش را بالا انداخت:

- به هر حال من به اضافه کاری عادت دارم.

کتاب‌های تصادفی