فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 22

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

آکامه لب برچید. کوچکترین عمویش را از نظر گذراند. ریکی باریک‌اندام و لاغر بود اما بدنش ضعیف به نظر نمی‌رسید. استخوان‌های گونه‌اش کمی برآمده بود و به صورت باریکش استحکام می‌بخشید. بینی قلمی‌اش سال‌ها پیش در یک مبارزه‌ی سخت شکسته بود و به جذابیت مردانه‌اش می‌افزود.

ریکی چشمان سیاه شرقی‌اش را از آکامه دزدید. افکارش همانند مرغ سرکنده مشوش و تاریک بودند. آکامه لبان درشت سرخش را روی هم فشرد. بینشان هیچ حرفی رد و بدل نمی‌شد اما دخترک می‌توانست افکار عمویش را بیوید و با حس ششمش حدس بزند. آب دهانش را قورت داد و بالاخره لب گشود:

- عمو!؟ راستش رو بگو. این بار چه گندی زدی؟

ریکی نگاهی تیز به آکامه انداخت و یکی از ابروهای کلفت و بلندش را بالا داد:

- اینو خرابکار اعظم به من نگه!

آکامه لبخند کوچکی زد و با هشیاری توپ را در زمین ریکی انداخت:

- همیشه بحث رو موقع خرابکاری خودت می‌پیچونی. راستش رو بگو! قول می‌دم به هیچ‌کس نگم.

ریکی تیله‌های سیاهش را از آکامه کند و به زمین مرمر سفید دوخت. افکارش در دور دست‌ها سیر می‌کرد. لبات درشت قرمز تیره‌اش را از هم گشود و همانند ماهی چند بار بر هم زد اما صدایی بیرون نریخت. زهرخندی لبان بی‌جانش را به اطراف کشید. دست درون تی‌شرت یقه هفت کرم رنگش برد و گردنبندی را بیرون کشید.

آکامه خوب دقت کرد. بند گردنبند چرمی بود و دو رینگ طلایی زنانه و مردانه به آن گره خورده بود. صدای ظریف آکامه، ریکی را از مالیدن حلقه‌ها باز داشت:

- عمو؟ تو... کسی رو... دوست داری؟

صدای آکامه پر از تردید و تأمل بود. چشمان ریکی مات و خمار ماند. برایش سخت بود که لب باز کند اما می‌بایست کسی راهش را ادامه می‌داد. گردنبند را از گردن بلندش درآورد و در میان دستان آکامه جا داد:

- داشتم... اما عمر اون مثل یه گل بود. کوتاه... زیبا... و دوست‌داشتنی.

گویی در آن لحظه روحش حضور نداشت. صدایش همانند روباتی بود که رو به خاموشی می‌رفت. تهی از جایش برخاست. آکامه مبهوتانه به رینگ‌های ساده و بعد به ریکی نگاه کرد:

- صبر کن عمو! ... برای چی اینا رو به من می‌دی؟!

ریکی در آستانه‌ی چهارچوب درب ایستاد. سرش را کمی برگرداند و از لای طرّه‌های کوتاه و نافرمان موهایش نیم نگاهی خالی به آکامه انداخت:

- مطمئنم که تو باهوشی و خودت می‌فهمی. خداحافظ... برای همیشه!

ریکی منتظر جواب آکامه نماند و با درونی طوفانی و ظاهری مطمئن پای میان راهروی خلوت نهاد و به سوی آینده‌ای نامعلوم شتافت. صدای آکامه در راهروی بیمارستان پیچید:

- عمو!!! یه لحظه صبر کن!

آکامه با درد و زحمت خودش را ازروی تخت پایین انداخت. پایه‌ی سرم را دنبال خودش کشانید و لنگ‌لنگان از اتاق بیرون رفت. در راهرو هیچ‌کس به چشم نمی‌خورد. آکامه لب پایینش را جوید:

- چرا این کار رو کرد؟... باید پیداش کنم.

سرمش را از روی میله برداشت و لنگان راه افتاد. زخم پایش گزگز می‌کرد. نمی‌توانست از در جلوی بیمارستان خارج شود. در پشتی هم حتماً توسط نگهبانی چک می‌شد. نگاه سیاهش هوشمندانه روی زمین دوید. بعد از دقیقه‌ای سرش را بالا آورد. با استفاده از آسانسور پایین رفت و به طبقه‌ی یک رسید.

همین که درب فلزی آسانسور باز شد، آکامه چهره‌های آشنایی را دید. بچه‌های مدرسه بودند. به بخت بدش لعنت فرستاد. سرش را پایین انداخت و از میان موهای سیاه و بلند بهم‌ریخته‌اش راه فرار از آن مخمصه را پیش گرفت. کسی زیاد به او توجه نداشت.

کتاب‌های تصادفی