فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 23

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

برای اولین بار شکرگزار این بود که کسی او را آدم حساب نمی‌کرد و نادیده‌اش می‌گرفت. هنوز پنج متری از محل اجتماع بچه‌های بستری شده در بیمارستان دور نشده بود که صدای دخترانه‌ی آشنایی او را میخکوب کرد:

- هوی تو! دختره‌ی چلاق!

هانابی بود. آکامه آب دهانش را قورت داد و با وحشت برگشت. هانابی دست به سینه با لباس بیمارستان میان راهرو ایستاده بود. لباس بیمارستانی به تنش زار می‌زد. سرش باندپیچی شده بود و نقطه‌ای سرخ وسط پانسمان گوشه‌ی پیشانی هانابی وجود داشت. هانابی به پانسمانی روی سرش اشاره کرد و تا جای ممکن چشمان آبی‌اش را تهدیدوار گشود:

- به گمونم یه خورده حسابی با هم داریم!

آکامه از میان موهای به هم ریخته‌اش نگاهی به هم‌کلاسی‌های عصبانی‌اش انداخت. آب دهانش را قورت داد. نگاه‌های همه پر از کینه و خشم بود. قدمی عقب نشست. دمپایی پلاستیکی صورتی‌اش جیرجیر صدا داد. هانابی به عنوان سردسته انگشت اشاره‌اش را سمت آکامه نشانه رفت و جیغ زد:

- بگیریدش!

آکامه با تمام قدرت در اتاق کنار دستش پرید و در را پشت سرش قفل کرد. آب دهانش به زحمت از گلویش پایین رفت. چند قدمی از در فاصله گرفت. مشت و لگد بود که نثار در چوبی می‌شد. آکامه یک دور دور خودش چرخید. مرد بیمار روی تخت با روزنامه‌ی دستش خشک شده بود و چپ‌چپ به او نگاه می‌کرد. آکامه احترام کوچک دستپاچه‌ای را همراه یک لبخند معذب به مرد هدیه داد:

- خیلی ببخشید!

از گوشه‌ی چشم پنجره‌ی بزرگ دو جداره را دید که باز بود و حفاظی نداشت. حلقه‌ی بالای سرم را به دندان گرفت و سمت پنجره یورش برد. در پایش را نادیده گرفت و از پنجره بیرون پرید. مستقیم روی سقف یک تویوتای سفید فرود آمد. از روی سقف غلت زد و به پشت زمین افتاد. از درد هوف‌هوفی کرد و آرنجش را چسبید.

بخیه‌ی پایش تیر می‌کشید. به زحمت برخاست و به راهش ادامه داد. می‌دانست که اگر بایستد هانابی عصبانی حکم مرگش را امضا خواهد کرد. در کوچه پس کوچه‌های باریک خودش را گم کرد و درون یک بوته‌ی بزرگ گل ادریسی فرو رفت. دانه‌های عرق تمام بدننش را پوشانده بود. صدای دویدن چند نفر به گوشش رسید.

تنفسش را کنترل کرد و دست روی دهانش گذاشت. ده نفر به رهبری هانابی در حال گشتن کوچه‌ها بودند. کمی طول کشید تا از کنار او رد شدند. آکامه حس می‌کرد که پاچه‌ی شلوارش در حال خیس شدن است. با چهره‌ای زرد دست روی پایش گذاشت. دستش خیس خون شد. انگشتان لرزانش را بالا آورد. خون طلایی رنگ زیر بارقه‌های آفتاب کمی می‌درخشید.

آب دهانش را با صدا قورت داد. باید تا زمان محدودی صبر می‌کرد. سرمش نصف شده بود. نگاهی به جای سوزن سرم انداخت که پشت دست چپش وصل شده بود. کبودی دور سوزن سرم را چک کرد. شاخه‌های بوته را کنار زد و نگاهی به اطراف انداخت. هیچ خبری نبود. به سختی از لای بوته برخاست و لنگان به سمت چپ چرخید. لبان خشکش را با زبان تر کرد و به دنبال خانه‌ی عمویش راه افتاد.

کتاب‌های تصادفی